وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟



 

سه شنبه لابلای کارهای شرکت.

شب دیر خوابیدمو صبح سخت بیدار شدم، ولی باید پا میشدم باید خونه به هم ریخته ای که شب قبل فرصت مرتب کردنش نبود رو سروسامون میدادم قبل از اینکه مامان برگرده خونه و عواقبش دامنم رو بگیره.

هوم.همبرگر و سیب زمینی و قارچ و پنیری که درست کرده بودم خوشمزه بود ولی الان ظرفهای روغنی توی سینک انتظارم رو میکشید، اجاقی که تمیز نبود و فرشی که باید جارو میشد، لباسایی که باید از بند جدا و تا میشدند، خب قطعا میز اتو نمیتونست وسط پذیرایی بمونه و یه فکری برای مواد قابلمه قابلمه شده تو یخچال میکردم.

بلند شدم، فکر کردم جای تنبلی نیست، می ارزه که دم غروب پام رو بزارم تو خونه مرتبی که مامان برای مرتب کردنش با کلی خستگی وقت و انرژی نداشته، به اینکه آهی که دم رسیدن از سینه مامانبلند میشه نفس آسودگی باشه نه ناامیدی، حالا گیرم که انقد دیشب کار داشتی حرص خوردی به کارای خونه نرسیدی، اصلا مگه کم حرص میخوری بابت کارای شرکت.بی خیال بابا.

بلند شدم و فکر کردم اگر فقط تختم رو مرتب کنم بقیه کارا خود به خود انجام میشه، تخت رو مرتب کردمو به خودم وعده دادم که اگه بتونی تند و موازی و بدون هدر دادن وقت کار کنی شاید حتی ده دقیقه هم برسی قهوه بنوشی و کتاب بخونی، زمان که جلو رفت فکر کردم پنج دقیقه هم کتاب بخونم خوبه ها.

ظرف ناهار و سالاد رو که تو کیفم گذاشتم، بلیط مترو جامدادیم رو که چک کردم، کلید رو که توی قفل چرخوندم، هوای قشنگ صبح اسفند رو که به ریه هام کشیدم خونه مرتِ مرتبِ مرتب بود حالا گیرم که نرسیدم کتاب بخونم و قهوه ای بنوشم ولی هیچی از حالِ خوبِ خوبِ خوبم کم نمیکرد.

.

هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و قرارداد فلانی رو تنظیم میکنمو آهنگ گوش میدم

تمام من برای تو

تویی که جان من شدی

ز عشق تو چه بیقرارم

ز عشق تو من بیقرارم

ز عشق تو من بیقرارم

زعشق تو من بیقرارم.

تمام فکر و ذکرم پیش همسرمه(خدا به داد قراردادی برسه که دارم تنظیمش میکنم)، دیروز کوتاه و سریع در حد یک سلام و علیک همدیگر رو در محل کارم دیدم،ما میزبان و آنها میهمان، لبخند تمام روز از رو صورتم محو نمیشد، به همکارم گفتم کاش تمام قراردادها رو امروز بهم تحویل بدن و در جواب چطورش گفتم امروز میتونم پنجاه تا قرارداد تنظیم کنم، گفت خب چرا حالا میخندی؟ داشتم میخندیدم؟؟؟هیچ حواسم نبود.

با لیوان خالی چای رفتم و با لیوان خالی چای برگشتمو سوژه همکارام شدم ولی لبخندم محو نشد.

امروز هم از پس اون دیدار کوتاه هنوز انرژیم زیاد و حالم تو این فشار کاری آرومه، نشستم قرارداد میزنم و آهنگ گوش میدمو به عزیزم فکر میکنم، عزیز در سفرم.

تو خسته نمیشی مرد؟؟؟ از این همه سفر، کار، بدو بدو، بی خوابی؟

.

چهارشنبه صبح

صدای پرنده ها وعطر قهوه و صدای شجریان و آسمون ابری و دردی که از پس مُسکن قوی و دوش آب گرم میره که آرومتر شه.

عطر نرگسای مهربون دسته گل قشنگی که زحمت کشیدی برام فرستادی، تو مگه سفر نیستی پسر؟ چجوری انقد حواست به ریز و درشت دلم هست از راه دور حتی.

بمیدونی باید برم موهام رو خشک کنم، یه شال شاد برای امروز انتخاب کنم، به گلدونا برسم برای ناهار امروزم چندتا تیکه کاهو خرد کنم، ضد آقتاب بزنمو یواش یواش برم سرکار، سر حوصله صبحانه بخورم، کارای شرکت رو بکنم، طرح آبرنگ انتخاب کنم، مواظب کمرم باشم، کتاب بخونم، قرص آهن بخورم، پیاده روی کنم، میبینی؟ میبینی عشقت باهام چیکار کرده؟ تا حالا اینجوری دوست نداشتم خودم و زندگیم رو.

شکرت مهربون

نام مارال رو از قهرمان کتاب آتش بدون دود گرفتیم و روی عزیز تازه متولد شده مان گذاشتیم، مارالی که به طرز عجیبی شبیه منه و هر بار فکر میکنم تو حقیقتا فرزند من نیستی؟

.

 

 

 

 


همسرم در سفر است, عکس یک دستبند رنگی ساخته شده از صدف و دو گیره موی نگین دار رو برام فرستاده و نوشته ببخش که فرصت نشد هدیه قابل داری بگیرم. من خوب میدونم که این سفرهای کاری چقدر سختند, امروز جایی و فردا جای دیگر و پس فردا.که چقدر دل من همراهش از تهران به بندرعباس و شمال و مشهد و اصفهان و سیستان و بلوچستان و هزار و یک جای دیگه کشیده شده.

که چقدر چشم دوختم به مسیر هواپیماها, که امشب هم از نیمه گذشت و هنوز یار من به تهران نرسیده, همینه که دارم نفس کم میارم.

امروز یعد از گپ دوستانه با همکاران از محیط کار که جدا شدم , رفتم باغ گل, لا به لای گُلها گشتمو بهت فکر کردم به تمام حساسیتهای نه ای که دوستان و همکارانم دارند و من نمیفهممشون سالهاست که نمیفهممشون از روزی که دیدمت. بس که رفتارت سالم و درسته, نه که بخوای مراعت من رو بکنی ذاتا منش پاکیزه ای داری.

به حرفهای همکارام فکر میکنم, به خودم, به تو, به تو که حرمتم رو حفظ کردی, که یکبار حتی یکبار هم دلم نلرزید که مبادا.که اگر امروز حرفش پیش نمیومد حتی فکر نمیکردم که ممکنه مردی اینطور نباشه,که فکر میکردم همه همینطورند, سالم, معتقد و عاشق.

یه دسته گُل مینیاتوری قرمز خریدم, یه دسته گل قرمزِِ قرمز مثل دل خودم که گرمه از داشتنت.یه دسته گُل برای خودم بس که دوست دارم خودم رو, دوست دارم خودم رو از وقتی پا گذاشتی تو زندگیم.خودم رو, رگهای برجسته دستم رو, نقاشیهای زشتم رو, تارهای سپید مو و چینهای کم عمق پیشونی ام رو.

میدونی من دوست داشتن خودم رو بهت مدیونم.

.

بمیرم برای صدای خسته ی از راه رسیدت مرد, خوش برگشتی به تهران یار کهنه.

.






چند تا کلیدواژه ­اند، " شکرگزاری"، "آهستگی"، " در زمان حال زندگی کردن" و " با توجه به شرایط محیطی"

تازگیها به این کلیدواژه ­ها رسیده ­ام، دختری مثل من که بیشتر از ده ساعت از زمان شبانه روزش رو در محیط خارج از خونه به سر میبره، که وقت رسیدن به خونه دیگه خیلی انرژی و توانی هم برای انجام فعالیتهای مفید براش نمونده، یاد میگیره که از همین چندتا واژه استفاده کنه، که به همین چند تا واژه دل ببنده، که این چند تا واژه رو گنج تازه کشف شده خودش بدونه.

که البته هست، گنج هم هست، همین من چقدر از کاری به کار دیگه پریدم، چقدر وقت انجام هر کاری دلم پیش کار دیگه­ای کشیده شده؟؟؟ که وقت کار اداره، دلم آشپزی خواسته، وقت آشپزی، آبرنگ و وقت آبرنگ، مدادرنگی؟؟؟؟ که چقدر همه رو با هم خواستم و چقدر از تُک زدن خسته شدم، آسیب دیدم، ذهنم آشفته شده و برنامه هام به هم ریخته؟؟؟

حالا اما یاد گرفتم که آروم باشم، یاد گرفتم که شرایط محیطی زندگیم رو بپذیرم، که اگر شاغل بودن رو انتخاب کردم هزینه اش رو بپردازم، مگه نه اینکه ما باید هزینه هر تصمیمی که تو زندگیمون میگیرم، هر قدمی که برمیداریم رو بپردازیم؟

که یاد گرفتم دلم رو بزارم پیش کاری که دارم انجام میدم، که اگه دارم آشپزی میکنم، دل بدم به عطر برنجی که داره روی گاز قُل میخوره، به دستام که سالاد شیرازی درست میکنن و به نارنجی زعفرونی که داره دم میکشه، که با تک تک لحظاتی که توش هستم کیف کنم بی که دلم بخواد به کار دیگه ای فکر کنم، کاری که احتمالا وقت انجام دادنش دلم جای دیگه است، کار بعدی میتونه به فردا یا فرداترش موکول بشه ولی من ترجیح میدم که کار بعدی با تاخیر و با کیفیت بالاتری همراه با غرق شدن، شکرگزاری، در اون لحظه زندگی کردن و آهستگی انجام بشه، من یاد گرفتم که به عنوان یک زن شاغل، یک همسر، یک خاله و یک دختر خانواده، خیلی هم عقب نیستم، با توجه به شرایط محیطیم خیلی هم عقب نیستم حالا تو بگو برای کتاب خواندن بیشتر از یک ربع در روز زمان پیدا نکنم.

که اصلا دست بردارم از اینکه فکر میکنم عقب هستم که اصلا مگه مسابقه اس، طرف مقابل این مسابقه کیه؟ من قراره از کی ببرم؟ به کی میبازم؟ کی جز خودم؟ که من چی میخوام، کدوم زندگی رو میخوام؟ انتخابم کدوم مسیره؟ چه هزینه ای رو حاضرم بپردازمو از ته دل راضی باشم؟

دچار کمالگرایی منفی شدم؟کاری قراره بخاطر این نوع نگرش عقب بیفته؟ ابداً، هنوز هم تمام زندگیم طبق برنامه پیش میره، هنوز هم دفتر یادداشتم پر از نُت و خلاصه مقاله و جملات وبلاگ دوستان و جدول عادتها و اهداف هفتگی و ماهانه و سالانه است. برنامه صبحها هنوز هم برقراره هنوز هم هر روز صبح سر ساعت مشخصی بیدار میشم قهوه دم میکنم و از تمام صبحم آرومتر و با کیفیت تر استفاده میکنم، کیف میکنمو یاد میگیرم که از تک تک لحظات توش لذت ببرم.

که نزارم روزام از دستم برن و سی سال بعد تنها چیزی که یادم میاد روزهای شلوغ پر از بدو بدویی بوده باشه که یکسری کار رو هولهولکی انجام میدادم تازه اگر همین هم یادم بیاد.

که هرچند دیر ولی یواش یواش دارم زندگی کردن رو یاد میگیرم.

 



SOS

دوستان نیک و کهنه سلام

 مدتیست که دوست دارم زمانی را برای مقاله خواندن در نظر بگیرم ولی خب مقاله ندارم ممنون میشم دوستان اگر مقاله خوبی در زمینه عرفان و زندگی و روش صحیح زندگی کردن، همسرداری و دارند برام بنویسند یا لینکش رو در اختیارم قرار بدن.

باز هم سپاسگزار مهرتان هستم.

کمی برگ خشک آویشن که سوغات همسرم است و یک تکه زنجبیل که خودم از عطاری خریدم رو توی چایم میریزمو پشت میزم میشینم، سر ناهار، توی کافه که کنار پنجره نشسته بودم چندتایی برف تو آسمون دیدم و همینه که باز سر شوق اومدم برای نوشتن.

من اینروزها به طرز عجیبی آرومم، اغراق نمیکنم در موقعیتهای پرخشم روی خودم تا حد خوبی کنترل دارم، زمان کار یا مطالعه تمرکزم بالاست و مدتهاست که از تپشهای قلبم خبری نیست هرچند که خب از مشکلات هم نمیتوان چشم پوشید، ولی مدتهاست که حال دل من آشوب نیست.

راستش این پست رو نوشتم که رمز این آرامش رو که انقدر آروم و پاورچین به جونم نشست بگم، رمزی که شاید ساده یا پیش پا افتاده به نظر بیاد ولی تا تجربه اش نکنید متوجه حال خوشم، متوجه حجم خوشبختی که به زندگی ام سرازیر شده نمیشوید.

" شکرگزاری"، بله شکرگزاری

راز در شکرگزاری است، دقیقش را نمیدانم ولی مدتیست که هر صبح در زمانی که منتظرم تا قهوه ام دم بکشد تا زمانی که حبابهای ریز بنشینند دوره قهوه جوش در دفتر نیایشهام با خدایم حرف میزنم، شکر میگویم.

از صبحی که بیدار شده ام.

از چشمی که میبیند

قلبی که میتپد

همسرم

پدر و مادرم

همین دیروز بود که خواهرم در ویدیئو کال واتساپ از پریزاد پرسید که " مریم رو دوست داری؟" شیرین جواب داد که " آیه"

آه خدای من، شکر پریزادمشکر پریزادم.شکر پریزادم.

شکر که سالم است که از نعمت مادر و پدر برخوردار است.

بارداری عروسمان.دخترک را حالا با نام انتخابی اش صدا میزنیم.مارال

قهوه دم میکشد.نوشیده میشود.دست خسته میشود.دفترم دارد تمام میشود ولی شکرگزاری ام تمام نمیشود.نمیتواند که تمام شود، دفتر را با اکراه میبندم که حتی نتوانسته ام شکر یک قلم را به جا آورم که کاش بگذارد به حساب ناچیزی ام، که خُرده نگیرد، که ببخشد.

باور کنید یا نه من دلیل این آرامش قلبی ام را فقط و فقط در تلاشم برای شکرگزاری در لحظات پیش از طلوع میدانم.


نوسنده : ریچارد باخ - آمریکا

مترجم : دیبا داودی

قبل از نوشتن خلاصه کتاب لازم به توضیح است که ریچارد باخ قبل از نویسنده بودن خلبان است و نویسندگی را در کنار حرفه اصلی اش که خلبانی است انجام میدهد، دو بار ازدواج کرده و از ازدواج ناموفق اول 6 فرزند دارد، در ازدواج دوم با زنی به اسم لِزلی( لِشلی- به تلفظ خودشان) آشنا میشود و این ازدواج مسیر زندگی ریچارد باخ را تغییر میدهد، و در کتاب به سوی جاودانگی از لی و تصمیمی که برای کنار گذاشتن زن بارگی و بودن با لی و تغییر اهدافش  گرفته مینویسد.

 نام دو شخصیت اصلی کتاب ریچارد باخ و لی است در واقع نویسنده از اسم اصلی خود و همسرش برای نوشتن استفاده کرده است.

داستان از آنجایی شروع میشود که مردی به ریچارد باخ و لی نامه مینویسد و از شباهت زندگی خودش با ریچی _ ریچارد_ میگوید که او نیز خلبانی خوشگذران بوده او نیز با زنهای زیادی بوده و با زنی با خصوصیات لی آشنا شده ولی بر خلاف ریچی زن را ترک گفته و هرچند اکنون مرد موجه و ثروتمندی است ولی هیچوقت نتوانسته زن ایده آلش را فراموش کند.

بعد از خواندن این نامه است که این سوال ذهن ریچارد را درگیر میکند که تصمیمهای متفاوت چه سرنوشتی را به وجود میآوردند.

.

ریچارد و لی در هواپیمای شخصی آبی خاکی شان در حال پرواز به سمت لس آنجلس برای شرکت در کنفرانس هستند که ناگهان متوجه میشوند از مدار خارج شده اند هر چند همه چیز مرتب و سرجایش است ولی ایستگاه پرواز آنها را نمیبیند و نمیشناسد و اقیانوس زیر پایشان به طرز عجیبی شفاف و  پر از راه های مختلف نور است انگار کن که یک نقشه پیچیده از نور.بعد از مدتی سردرگمی از آنجایی که هواپیمایشان_ که نامش غرغرو است_ قابلیت فرود آمدن در آب را دارد تصمیم میگیرند که فرود کنند ولی به محض ورود خود را در راهروی هتلی میبینند که سالیان پیش، خیلی سال پیش از اینکه همدیگر را بشناسند در آن ساکن بوده اند و به هم تمایل داشته اند ولی هرگز تمایلشان را به هم نشان نداده اند تا سالیان بعد که اتفاقی سر راه هم قرار میگیرند و ازدواج میکنند.

.

داستان از همینجا شروع میشود از جایی که فرود آمدن غرغرو در هر نقطه از نقشه آن ها را به سمت یکی از تصمیمهای گذشته شان میبرد، دقیق تر بگویم به سمت یکی از زندگی های موازی ای که اگر انتخاب میکردند اکنون زندگیشان آن شکلی بود، و در هر مرحله با یکی از جنبه های وجودی خود آشنا میشوند.

.

یکی از قشنگترین قسمتهای داستان برای من آن قسمتی بود که لی با هفده سالگی خود ملاقات میکند، میتوانید لی جوان را در اتاقی نمور و فقیرانه که پشت یک پیانو زواردررفته نشسته و تمرینات مدرسه موسیقی را انجام میدهد تصور کنید؟ همان مدرسه ای که برای رسیدن به آن لی باید سه شیفت کار کند، هر آخر هفته چند قطار عوض کند شبها دور از چشم مادر در ایستگاه اتوبوس یا پارک بخوابد، وعده های غذایی اش را حذف کند تا پول آن را سیو کند فقط و فقط برای داشتن مدرسه موسیقی در آخر هفته ها.

مادر بدون اطلاع لی عکس او را برای یکی از کانالهای معروف مُد فرستاده، لی پذیرفته شده و حالا دعوتنامه در دستان مادر است، مادر صبر میکند تا کار لی پایان گیرد بعد دعوتنامه را به لی میدهد، لی حتی به آن نگاه نمیکند "نه" محکمی میگوید و نواختن قطعه ای دیگر را از سر میگیرد، اصرار مادر فایده ندارد، مادر از اتاق خارج میشود و لی مُسِن خود را به لی جوان مینمایاند، دستانش را میگیرد به او دلداری میدهد و به او اطمینان میدهد که مسیری که انتخاب کرده درست است که " تصمیمی" که گرفته چقدر درست است هرچند هیچکس به اندازه او نمیداند زندگی چقدر بر لی جوان سخت میگذرد.

لی جوان میپرسد پس شما اکنون خوشبختید؟

لی مسن محکم جواب میدهد : بله.

قلب لی جوان گرم میشود که خدای من، من میدانستم میدانستم که

اینجای داستان لی مسن رویش را برمیگرداند آرام نجوا میکند که " من آن دعوت را پذیرفتم و پیانو را هم فروختم"

لی جوان فرو میپاشد.

لی مسن دلداری اش میدهد  که هرچند بسیار خوشبخت است و به شهرت فراوانی در دنیای مد رسیده ولی هرگز شادی ای که از نواختن پیانو داشته را هرگز دوباره تجربه نکرده که قرار بود فقط یکسال در دنیای مد بماند و به موسیقی باز گردد.

لی جوان میپرسد حالا چه کنم؟ لی مسن جواب میدهد که " از عشق کمک بگیر"

.

و به این ترتیب لی و ریچارد با زندگی های موازی مختلفی رو به رو میشوند که تصمیمهای مختلفشان آنها را ساخته.

شکل زندگی شان وقتی حواسشان به عشقشان نیست و جدایی تلخشان.

وقتی ریچی خلبان جنگی بودن را انتخاب نمیکند

دنیایی که رباتها دنیا را کنترل میکنند.

و

.شوک بعدی را کتاب در فصل هفدهم وارد میکند آنجایی که سفرهای ریچی و لی را باور کرده ای و برای انتخاب عشقشان شاد هستی و حسرت اشتباهاتشان را خورده ای، درست آنجایی که کتاب برش میزند به تصادف هوایی شان، آنجایی که ریچی تن بیجان لی را از تکه های هواپیمای افتاده در اقیانوس بیرون میکشد و لی به روح برادرش میپیوندد، دقیقا آنجای داستان است که تو دستت را بر پیشانی میگذاری که همه اش خواب و خیال بود؟ توهمات لحظه سقوط؟؟؟؟

زندگی برای ریچی سخت میشود روزها با گریه  بر سر مزار لی از پی هم میگذرند، آسمان همیشه گرفته و زندگی خاکستری ست.

و درست زمانی که ریچی در افسردگی خود غوطه ور است، لی تلاش میکند راهی به ریچی پیدا کند که به ریچی بقبولاند که فقط کافی است مرگش را باور نکند، اتفاقی که بالاخره در یک شب پر ستاره می افتد، ریچی زیر آسمان میخوابد و به خود میقبولاند که آنها کنار هم هستند هیچ مرگی وجود ندارد و او لی را تا همیشه دارد، مثل همیشه وقت وارد شدن به دنیای موازی نور و قطرات آب دورشان را میگیرد و لی و ریچارد در کابین هواپیما کنار هم هستند.

درست است فریب خورده ایم، مرگ لی فقط یکی از زندگی های موازی است که چون باورش کردند در آن گیر افتادند.

.

داستان با بازگشت ریچارد و لی و گفتگوهایشان حول این محور در کنفرانس پایان می پذیرد.

.

این رمان داستان خاصی ندارد، تم فلسفی دارد و خلاصه اش آنگونه که من نوشتم کم لطفی بزرگی به داستان است.

جدا از اینکه مطالعه این رمان این بینش و بصیرت را به من داد که برای تصمیمهایم چشم انداز وسیع تری در نظر بگیرم دو جمله  اش پس ذهنم همیشگی شد  اول انکه " از عشق کمک بگیرم" هر چقدر هم که شرایط سخت شد چشمانم را ببندمو از عشق کمک بگیرم.

و نکته دوم را از این جمله گرفتم " نفرت، عشقی است که از حقیقت تهی شده باشد" تا هر بار که از شخص یا موقعیتی خشمگین، اندوهگین یا متنفرم حقیقت آن رفتار یا موقعیت را درک کنم که هربار به حقیقت موضوع فکر کرده ام تپشهای قلبم آرام شده است.

.

و تمام



از پیش مهسا که برگشتم هوا تاریک شده بود و برف شدید، قهوه دم کردمو نشستم پای کار مدادرنگیم، بعدتر یک فیلم آموزشی از استاد سمندریان دیدم و بعدترش کتاب " آن " رو تموم کردم.

ظرفهای جا مانده از صبح و ظهر رو شستم اجاق رو تمیز کردم، خانه را مرتب کردم و هزار و یک کار دیگر که در حضور مامان به چشم نمیان و در عدم حضورش پایان نمیگیرند.

حالا هم پتوپیچ نشستم پای وبلاگ نویسی، تا از هفته ای که گذشت بنویسم از نمایشگاه آبرنگ استاد سمندریان و بُهت من و دوستانم.از حضور خانم لیلی گلستان در نمایشگاه استفاده کردم و دو کتاب نمایشنامه با ترجمه ایشون رو خریدمو در لحظه امضایش رو گرفتم تا بی مناسبت به همسرم هدیه کنم.

خب انتظار داشتم امضا خانم گلستان یا اسم ژان ژیرودو روی کتابها خوشحالش کنه ولی گونه ام رو بوسید و گفت که هیچی نمیتونه انداره این موضوع که اون لحظه به یادش بودم خوشحالش کنه و من در اون لحظه دختری بودم که دل و گونه اش به یک اندازه داغ شد.

از دیدار با شبنم بعد از یکسال که به ایران بازگشت و خدا میدونه دفترچه آبرنگ آرچی که برایم سوغات آورده بود تا چه اندازه خوشحالم کرد.

از کار و تصمیمهای تازه ام.که آب رو کمتر هدر بدم و کاغذ رو.از اینکه برای گرفتن هر پرینت بارها تا دستگاههای کپی رفتم تا چک پرینت توی دستگاه بزارم، وقت و انرژی زیادی که صرف شد به احساس رضایتمندی قلبی ام می ارزید.

به دیدار امروزم با مهسا و برگشتنم به خونه و دم کردن قهوه و تموم کردن کتاب " آن" که اگر تاثیر قهوه عصر از بین نرفته بود خلاصه اش را برایتان مینوشتم.

شب بخیر



حال کوک پنج شنبه صبح است، با لیوان قهوه که بخار گرم ازش بلند میشه میشینم  کنار درب تراس، همونجایی که مناسبترین نور رو برای نقاشی مدادرنگیم داره.

پرده رو که میکشم کنار، اون بیرون، بیرون درب تراس، توی اتوبان ستاری، زندگی با سرعت جریان داره، اما تو یکی از این خونه های مجاور، چند طبقه که بیای بالا، دختری رو میبینی که زیر نور گرم و مورب زمستون نشسته، آهنگ محبوب زیبا رو پِلی کرده و انگورای نقاشی مداد رنگیش رو رنگ میزنه و هیچکس نمیدونه که از دلتنگی چه آشوبی تو دلشه.

" دامن نکش از من

کز روی تو روشن

گردد شب تار"

بغض میشینه تو گلوش اینجای آهنگ، اگه خیلی دقت کنی میبینی که زیر لب و نجواگونه داره با خودش حرف میزنه که " این هفته زود بیا من فیلمی که باید بینیم رو هم انتخاب کردم".

سعی میکنه به غم و دلتنگی و نگرانی مجال نده.طرح نقاشیش رو تو نور نگه میداره و چشم میدوزه به رنگاخدایا برای این قسمت کار از کدوم مدادا استفاده کنم؟ خدایا أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاء الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَّا تَذَکَّرُونَ. باید ترکیب قرمز و صورتی و بنفش و سِپیا باشدخدایا حالِ دلم

.

صبح پنج شنبه ای کوک و زیباست، دل دادم به آهنگ و مداد و رنگ و نور و حالم خوب است و تو باور کن

خدایا نگذاری به حساب ناشکری بگذار به حساب درد و دل دختری که هر چند شراب نقاشی اش را رنگ میزند ولی دلش برای عشقت سینه ی کبوتری ست رَم کرده


دریافت


نویسنده: پاتریک مودیانو- فرانسه

.

در کافه جوانی گم شده داستان جوانان دهه ی چهل و پنجاه فرانسه است، آن زمانی که کوچه ها و محله های فرانسه پر از کافه و بار و رستوران بوده و چراغهای نئونی، شبِ شهر را زینت میبخشیدند.

ژاکلین، زنی زیبا و جوان که به ناگاه خانه و همسر خود را رها کرده و به کافه گردی میپردازد، کافه کنده همان کافه ای است که ژاکلینِ زیبا و باهوش و مرموز با آن کتاب همیشگی اش سرو کله اش در میان جوانان آن پیدا میشود و مرموز بودنش ذهن جوانان را درگیر خودش میکند. کافه ای که مشتریان ثابتش نام لوکی را روی او میگذارند.

داستان چند راوی دارد و هرفصل را یکی از شخصیتها روایت میکند.

قسمتی از داستان را کارآگاهی که شوهر لوکی استخدام میکند تا او را بیابد روایت میکند، کارآگاهی که هرچند به راحتی لوکی را پیدا میکند ولی هیچ بدش نمی آید که راز او را سر به مُهر نگه دارد چرا که هیچ فکرش را نمیکند همسرش بدون لوکی آسیب زیادی ببیند.

قسمتی از داستان را لوکی روایت میکند، آنجایی که از نوجوانیها میگوید، از ساعت 9 شب تا دو بعد از نیمه شب که مادرش در داروخانه ای کار میکند و او بالاخره یک روز به خودش جرات میدهد پله های خانه را پایین بیاید و چند قدمی در شهر بچرخد، چند قدمی که هر شب از خانه کمی دورتر میشود، و بازگشتهایش درست چند دقیقه قبل از رسیدن مادر.

 قسمتی از داستان را رولان  _ پسری بیست و یکی دوساله و درست همسن لوکی_ روایت میکند و از روزگاری میگوید که با لوکی در یک انجمن آشنا میشود و روزی که لوکی دیگر به منزلش برنمیگردد با او میماند.

داستان با خودکشی لوکی پایان میپذیرد، آن زمان که در کمال آرامش خودش را از پنجره به پایین پرت میکند و وقی رولان خودش را با عجله به بیمارستان میرساند حسابی دیر شده است.

" تا به امروز، گاه و بی گاه به ویژه غروبها، هنوز صدایی در خیابان میشنوم که مرا به اسم کوچکم میخواند، صدایی گرفته و رگه دار که من فوری میشناسمش، صدا، صدای لوکی است، رو به عقب میگردانم، هیچکس."

.

امروز چند خلاصه ی دیگر از این داستان خواندم بسیار متفاوت از آنچه من برداشت کرده بودم، من هرگز لوکی را زنی معتاد و ولگرد تصور نکرده بودم، او از نظر من زنی بود که به کمک احتیاج داشت تا خود را بازشناسد و رولان بیشتر دوست لوکی بود تا معشوقش، هرچند که از کشش های عاطفی بین آن دو نمیتوان چشم پوشید.

"لوکی، دختر مادری تنها و شاغل در مولن روژ، با فقر و تنگدستی در یکی از محله های پاریس به نام مون مارتر بزرگ می شود. تنها تلاش او برای فرار از گذشته اش، زمانی به شکست می انجامد که مدرسه ی لسی جو-فری او را نمی پذیرد. پس از اعتیاد به کوکائین، او کافه ای به نام کنده را به عنوان پاتوق خود برمی گزیند. کارکنان و مشتری های ثابت این کافه، او را لوکی صدا می زنند. لوکی، با مدیر یک بنگاه املاک ازدواج می کند، اما نه شوهرش و نه دوستان شوهرش، احساس رضایت و خوشبختی در او ایجاد نمی کنند و همین موضوع باعث می شود که لوکی در یک بعد از ظهر به خانه برنگردد. او با مرد جوانی آشنا می شود که به اندازه ی خودش، سرگردان و بی هدف است و از همه مهم تر، به او علاقه ی فراوانی دارد. شهر پاریس در جای جای رمان در کافه ی جوانی گم شده، نقشی تأثیرگذار دارد و می توان آن را یکی از شخصیت های کتاب به حساب آورد؛ شهر سفرهای انفرادی در آخرین مترو، شهر پیاده روی های شبانه در بلوارهای خالی، شهر کافه هایی که در آن ها، جوانی های گمشده در طلب معنای زندگی سرگردانند."

.

کتاب را از کتابخانه شرکت برداشته بودم، صفحه اولش را غزل نامی که نمیشناسمش امضا و به خود هدیه کرده بود، با کتاب کافه گردی کردم و دوست داشتمش.

.

و تمام.



لب تاپ رو برمیدارم و با چای هِل و گل سرخ میام میشینم تو کافه، کافه ای که هیچکس جز من توش نیست، دختری که مانتوی قرمز خالدار پوشیده و انگشتر " عشق" انداخته، دختری که صبح به مدیرش پیام داده که یک ساعت دیر میاد سرکار و دو ساعت دیر اومده، دو ساعتی رو که باید کارمندی میکرده،سر حوصله موهاش رو گیس کرده، به گلهاش رسیده، جلوی اجاق بالا سر قهوه جوش ایستاده عطر قهوه رو با نسیمی که پرده آشپزخونه رو به بازی گرفته به ریه کشیده و دل داده به  صدای قشنگ گنجشکها ، قهوه اش رو جرعه جرعه نوشیده و کتاب خونده.

راستی گفتم کتاب؟؟؟ گفتم دارم کتاب " مرگ کسب و کار من است " رو میخونم؟؟؟؟با کتاب از طریق پیج نجمه آشنا شدم به اسم کتاب خیره شدم، به جمله خبریِ" مرگ کسب و کار من است" چقدر نامفهوم.از کتاب گذشتم اهل گروهی خوندن نیستم تا وقتی که کتاب رو تو کتابخونه همسرم دیدم، اسم کتاب دوباره توجهم رو جلب کرد، خب شاید باید بخونمش و خوندم_ تا انتها که نه چند صفحه ای به اتمام مونده - و چه عنوان برازنده ای.
کتاب برای من، برای دختری که تحمل شنیدن هیچ اخبار ناگواری رو نداره، وقتی صحبت بیماری مادر فلان همکار میشه میز رو سریعا ترک میکنه، هنوز به کودک راشیتیسمی فیلم " مغزهای کوچک زنگ زده" فکر میکنه و با سریالهای زرد و آبکی تلوزیون هم مثل ابر بهار گریه میکنه ، دختری که فکر میکنه زندگی همش صدای گوگوش و غنچه های رُز شناور توی لیوان چایی و فیلم دیدن با یارش و چرخ زدن تو شهر کتابها و سخت کار کردنهای دوتایی برای داشتن سقفی بالای سر هست سخت باورناپذیر بود.
فقط خدا میدونه که چقدر جا خوردم وقتی با همسرم در مورد کتاب حرف زدم و متوجه شدم نویسنده خیلی هم از قدرت تخیلش کمک نگرفته، لبه تخت نشستم و با حیرت پرسیدم اردوگاههای مرگ واقعا وجود داشتند، حقیقتا تمام مردها و زنها و کودکان لهستانی رو میسوزوندند، کودکانی که صورتهایی شبیه میمون داشتند؟*، و جواب شنیدم که گوگل کن و کردم و آه و فغان از نتیجه.
.
پنجره کنارم رو باز میکنم باد صورتم رو نوازش میکنه، درختهای کاج اون بیرون ت میخورن، ماشینها از ابتدای جاده کرج نمیدونم تا کجا میرن و من میزارم که گوگوش تو گوشم داد بزنه و وعده یه فصل تازه رو بده.
.
* اشاره به قسمتی از کتاب که مفصلا در موردش خواهم نوشت.
.
 
 

دستگاه اسپرسو کوچیک دستیم رو پیروز خریدم همون روزی که تو بازارچه باب همایون منتظر همسرم بودم تا تهرانگردی کنیم، حالا هم با یه ماگ لته تو لیوان صورتی گلگلی نشستم پای کتاب " آخرین سخرانی" از "رندی پوش".
راستش نمیدونم از چی بنویسم یا چجوری بنویسم تنها چیزی که میدونم اینه که باید بنویسم ولی متاسفانه نه قلم خوبی دارم نه دایره لغات وسیعی برای نوشتن اون چیزی که از دلم میگذره.
عید رو غمگین شروع کردم، غمگین و پر استرس.
نمیدونم از عفونت شدید چشم خواهر و داماد و پریزاد کوچکم بگم یا بستری شدن عروسمون تو بیمارستان، یا سیلی که.
قبل از به دنیا اومدن پریزاد و مارال هیچ درکی از دوست داشتن یه کودک نداشتم،راستش رو بخواید وقتی متنی از بی رحمی به یه کودک میخوندم یا میشنیدم که بچه فلانی تو بیمارستان بستریه یا . متاثر نمیشدم، یا حداقل اونقدری که باید متاثر نمیشدم.
بی رحمم نه؟؟؟
تولد پریزاد و مارال که چسبیده به جونم هستند قاعده بازی رو عوض کردند، تازه فهمیدم که بچه ها چجوری میتونن با آله مَیَم _ خاله مریم_ گفتنشون قلبت رو تو مشت کوچولوشون نگه دارن و با خودشون اینور اونور ببرن. حالا هر حادثه ای هر اتفاقی که برای کودکی میفته پیش خودم فکر میکنم که زبانم لال اگر پریزاد من بود؟؟؟ اگر مارال کوچیک من بود؟؟؟حالا به تصاویر بچه های سیل زده نگاه میکنم حالا کتاب مرگ کسب و کار من است رو میخونمو دلم مچاله میشه هزار تکه میشه و باز میبینم که میتپه تا باز مچاله و تکه تکه بشه.
.
ناشکرم خیلی ناشکرم  مگه نه اینکه الان با قهوه و کتاب  نشستم تو خونه ی گرمم؟خواهر و پریزاد هر چند درد دارند ولی آروم و عمیق خوابیدن، چرا از بین همه داده های خدا فقط اونی که باب طبع نیست رو میبینیم؟؟؟ که میتونست نزاره اگر میخواست اگر رحم نمیکرد بر من که کرده همونطور که همیشه سایه رحمت و حکمتش رو سر من بوده و هست.
.
# مرگ کسب و کار من است.
نویسنده: روبِر مِرِل (فرانسه)
+ اینجا نوشته شده که ن لهستانی کودکان شیرخواره شان  را زیر لباسهایشان پنهان میکردند تا شاید بتوانند جانشان را نجات دهند ولی شما به سربازانتان دستور داده بودید بچه ها را از لباسها بیرون بکشند و به اتاقهای گاز پرت کنند، تایید میکنید؟
- من نگفته بودم که پرت کنند گفته بودم به اتاقهای گاز بفرستند.
مرگ کسب و کار من است زندگی نامه رودولف هوس_که در کتاب رودولف لانگ نام دارد- از زمان کودکی تا مرگ است.
رودولف در خانواده ای نظامی و تحت سرپرستی پدری بسیار سختگیر که آرزو داشته وی کشیش شود رشد میکند.
رودولف با برملاشدن اعترافش  _ که شکستن پای همکلاسی اش بوده_نزد پدرش توسط کشیش مدرسه از کشیش شدن متنفر شده و پس از مرگ پدرش در 14 سالگی و بعد از آشنا شدن با یکی از فرماندهان به طور اتفاقی و به کمک وی به جبهه میپیوندد.
بعدتر رودولف از مذهب کاتولیک اعلام انزجار گرده و به حزب نازی میپیوندد و عضوی از سازمان اس اس میگردد.
رودولف خیلی سریع مدارج ترقی را در سازمان اس اس طی کرد و فرمانده اردوگاه آشوویتس گردید، اردوگاه آشوویتس یکی از اردوگاههای مرگ بود که برای از بین بردن یهودها دایر شد و با هوش و انظباط و سختگیری و دقت نظر ذاتی رودولف به بزرگترین آنها تبدیل شد.
رودولف دستور داشت تا تمام یهودها را از مرد و زن و کودک در کوتاه ترین زمان ممکن از بین ببرد، چیزی بیش از پنج هزار واحد در شبانه روز ( باورم نمیشه که کسی بتونه انقدر راحت از واحد در مورد انسانها استفاده کنه)
وی برای اینکه بتواند ماموریت خود را به نحو احسن به انجام برساند از اتاقهای گاز که آنها را شبیه حمامهای عمومی طراحی کرده بود با وعده استحمام و پخش قهوه گرم پس از آن به اتاقهای گاز میفرستاد و بعد از کشتار گروهی، آنها را در کوره های آدمسوزی میسوزاند.
آن چیزی که در کتاب بسیار مورد توجه است و رودولف بسیار بر اون تکیه میکنه کلمه " دستور" است که او " دستور" داشته، یکی از قسمتهای جالب توجه کتاب آنجایی ست که رودولف میفهمد فرمانده اش " هیملر" بعد از دستگیری با حباب سیانوری که در دهان پنهان کرده خودکشی کرده است، پرشان حال و عصبی فریاد میزند که خودکشی کرد؟ به همین راحتی؟ او مسئول همه ی این دستورهاست حالا چشمش را روی این همه مسئولیت بسته و خودکشی کرده؟ و در دادگاه خودش نیز عنوان میکند که افراد زیردستش صرفا از او دستور میگرفتند و گناهی ندارند.
رودولف پس از بازداشت به دادگاه لهستان فرستاده میشود و با رای دادگاه در اردوگاه خودش به دار آویخته میشود.
.
یکی از قسمتهای متاثرکننده کتاب بحث رودولف و همسرش_ ای_ ست زمانی که ای از کارهای شوهرش بو میبرد.
ای فریاد زد پس اگر دستور داشتی که فرانتس کوچولویمان را بسوزانی این کار را میکردی؟
میخواستم بگویم نه بخدا قسم میخواستم فریاد بزنم البته که نه، حرف در گلویم گره خورد و جواب دادم: بله.
.
روزی که همسرم ازم خواست خلاصه کتابها رو بنویسم برام توضیح داد که خیلی کوتاه مریم، گاهی در حد یک جمله مثلا" این کتاب زندگی نامه دو برادر است که یکی توسط دیگری کشته شده است"، با این تعریف برای خلاصه این کتاب میشد نوشت زندگی نامه رودولف لانگ که عضو حزب نازی و فرمانده بزرگترین کشتارگاه یهودها بود و در نهایت در اردوگاه خودش به دار آویخته شد.
ولی راستش رو بخواید هیچ دلم نمیاد، کاش حوصله کنید و کتاب رو بخونید این کتاب هم مثل جای خالی سلوچ از کتابهایی است که" باید "خوانده شود.





اولین صبح دهه چهارم زندگی آروم و متین تو صدای گنجشکهای سر صبح و هوای لطیف بهاری شروع شد.

تجربه یه آرامش عمیق.

موهام رو بافتم، لته درست کردم و کنار بابا نشستمو فیلم شبکه نمایش رو تماشا کردیم بی که دلم خواد کار دیگه ای انجام بدم، انگار هر کاری که قرار بوده انجام شده و حالا فقط باید تو آرامش از زندگی لذت برد.

امسال اصلی ترین هدف زندگیم رو " شاد بودن" تعریف کردم، روی تقویم سال جدید روی تمام  مناسبات خوشحال کننده خانوادگی قلبهای رنگی کشیدم تا براشون برنامه ریزی کنمو جشن بگیرم کاری که تا حالا خیلی هم بهش دل نمیدادم اصلا زندگی فرصتش رو بهم نمیداد غافل از اینکه زندگی همین لحظاتِ که راحت از دستمون میره.

همین که روز قبل از تولدم همسرم زنگ میزنه که " خواب بودی؟ ببخشید، پاشو بریم کادو تولدت رو برات بخرم."

پیاده روی های طولانی تو کوچه پس کوچه های بازار، قسمت کردن اضافی ناهارمون با گربه های پارک شهر، خرید هولهولکی کیک تولدم با بابا و بیست و پنج تا شمع روی کیک میوه ای مون برای سی ساگی من و پنجاه و یک سالگی مامان، اینکه من و مامان و پریزاد شمع ها رو فوت کنیم و پریزاد با دستای کوچولوش دست بزنه و همسرم قشنگ ترین دستبند دنیا رو با کلی خجالت که ناشی از حجب و حیای ذاتیشه دستم کنه.

آرامش ناشی از داشتن عاشق ترین مرد دنیا،صدای خنده های قشنگ پریزاد، پالتای رنگی روی میز تحریر، جدولای توی دفترچه یادداشتم، دفتر گُلگُلی شکرگزاری و گلهایی که همین روزا اشرفی هم بهشون اضافه میشه و همین لته ای که دم کردم تا با چشمهای عفونت کرده خلاصه کتاب " آخرین سخنرانی" رو بنویسم.

.

آخرین سخنرانی

رَندی پوش/جفری زَسلو

کتاب آخرین سخنرانی، آخرین سخنرانی رندی پوش دانشمند آمریکایی  و محقق واقعیتهای مجازی است. او در سن چهل و هفت سالگی درحالیکه سه فرزند خردسال و زندگی عاشقانه دارد متوجه سرطان لوزالمعده و فرصت بسیار اندکش برای زندگی میشود و تمام تلاش خود را برای گذراندن وقت خود با همسرم و فرزندان خود میکند.

او آخرین سخنرانی اش را در دانشگاه با موضوع " دستیابی به رویاهای کودکی" با هدف آموزش روش زندگی اش به فرزندانش در زمان نبودش برگزار میکند.

از اونجاییکه کتاب داستان خاصی را دنبال نمیکنه من قسمتهایی از کتاب رو که برای خودم هایلایت کردم برای یادآوری به خودم اینجا میزارم شاید مورد پسند دوستان هم باشه.

* مهندسی به معنای انجام دادن کار بی نقص نیست؛ به معنای انجام دادن بهترین کار ممکن با استفاده از منابع محدود است.

*ما اگر میدانستیم آخرین فرصتمان است، چه حکمتی را برای دنیا بازگو میکردیم؟ اگر همین فردا از دنیا میرفتیم، میخواستیم چه میراثی از خود بر جا بگذاریم؟

*اگر بتوانید رویایش را در سر بپرورانید، میتوانید انجامش دهید.

خب، همین است که هست. کاری از دست ما برنمی آید. فقط باید تصمیم بگیریم چگونه واکنشی نشان میدهیم. نمیتوانیم ورق های دستمان را عوض کنیم. فقط باید ببینیم چگونه میخواهیم بازی کنیم.

* تا وقتی مجبور نشده ای، تصمیمی نگیر.

*مهم است که رویاهایی مشخص داشته باشیم.

*با دست پر سر میز مذاکره بنشینید، زیرا بیشتر مورد استقبال قرار میگیرید.

* وقتی میبینید کاری را بد انجام میدهید و دیگر کسی به خود زحمت نمیدهد این را به شما بگوید، در وضعیت بدی گیر افتاده اید. شاید دلتان نخواهد انتقاد بشنوید، اما منتقدان معمولا کسانی هستند که دوستتان دارند و به شما اهمیت میدهند و میخواهند که پیشرفت کنید.

*دیوارهای آجری حتما ه دلیلی وجود دارند. دلیل وجودی شان این نیست که مارا دور نگه دارند . وجود دارند تا به ما فرصت دهند ثابت کنیم چقدر چیزی را میخواهیم.

* وقتی حرفهای افراد باهوش را تکرار میکند، به راحتی میتوانید باهوش به نظر برسید.

* (( پیر دانا)) به فردی گفته میشود که به انسان نظرات صادقانه میدهد. امروزه کمتر کسی به خود زحمت چنین کاری میدهد، بنابراین این عبارت کم کم دارد از دور خارج میشودآنان آنقدری به من اهمیت می داده اند که نکات ناخوشایندی را که نیاز داشتم بشنوم با من در میان بگذارند.

* آدمها از اشیا مهم ترند. اتومبیل، حتی گوهر درخشانی مثل ماشین کروکی من، فقط یک شی بود.

*دیوارهای آجری وجود دارند تا سد راه کسانی شوند که از جان و دل نمیخواهند. وجود دارند تا سد راه بقیه شوند.

* پدر و مادرم به من یاد داده بودند که ماشین برای این است که انسان را از نقطه الف به نقطه ب برساند. وسیله ای عملی است، نه بیانگر موقعیت اجتماعی فرد.

* هر چیزی نیاز به رسیدگی ندارد.

* اوضاع هر چقدر هم بد باشد، همیشه میتوانید آن را بدتر کنید. در عین حال اغلب قدرت آن را دارید که اوضاع را بهتر سازید.

* جِی (همسر رندی) میگوید دارد یاد میگیرد نکات کوچک را نادیده بگیرد، دکتر رایس به او توصیه کرده نگذارد مسائل کوچک ما را به هم بریزد.

* جِی میکوشد بر هر روز تمرکز کند، به جای اینکه به نکات منفی مسیرمان بپردازد. او میگوید : چه فایده که هر روز را با وحشت فردا بگذرانیم؟

* در لحظه زندگی کنید.

* زمان، مانند پول، باید آشکارا مدیریت شود.

* همیشه میتوانید برنامه ریزیتان را تغییر دهید، البته چنانچه برنامه ریزی داشته باشید.

* از خود بپرسید زمانت را صرف کارهای درست میکنی؟

* نظام بایگانی خوبی تدارک ببینید.

* اختیار بدهید برای اختیار دادن هرگز زود نیست.

* زمانی را به استراحت اختصاص بدهید.

* زمان تنها چیزی است که شما دارید. و شاید روزی دریابید کمتر از آنچه فکر میکردید در اختیار دارید.

* بیشترین کمک معلمان به دانش آموزان، کمک به آنها در جهت اندیشیدن درباره خود است. کسب توانایی واقعی در سنجیدن خود است.

* بخت خوش درواقع جایی است که آمادگی و فرصت با هم برخورد میکنند.

* من دانشمندی هستم که الهام را ابزار اصلی کارهای بزرگ میدانم.

* به خود اجازه رویاپردازی بدهید.

* خیلی ها زندگیشان را به شکایت از مشکلات میگذرانند. من همیشه اعتقاد داشته ام که اگر یک دهم نیرویی را که صرف شکایت میکنید در راه حل مشکلات به کار میگرفتید، از موفقیت کارها شگفت زده میشدید.

* شکایت راه مفیدی نیست. همه ما زمان و توان محدودی داریم.زمانی که صرف نق زدن میکنیم در دستیابی به اهدافمان به ما کمکی نمیکند و ما را به خوشبختی نمیرساند.

* بیماری را درمان کن نه عوارض آن را.

* من دریافته ام که بخش عمده ای از روزهای خیلی از افراد صرف نگرانی در مورد نظر دیگران نسبت به آنها میشود. اگر هیچکس هرگز نگران افکار دیگران نمیشد، همه ما در زندگی و شغلمان 33 درصد موثرتر ظاهر میشدیم.

*تقریبا همیشه میتوانید با دیگری نقاط مشترکی پیدا کنید و پس از آن بسیار راحت تر میتوان به تفاوتها پرداخت. ورزش مرزهای نژاد و ثروت را پشت سر میگذارد. و اگر هیچ چیز دیگری نبود، همه ما آب و هوای مشترکی داریم.

* جمله کسی را تمام نکنید. و بلندتر یا تندتر حرف زدن عقیده شما را بهتر نمیکند.

* نظر متفاوت خود را به صورت پرسش مطرح کنید: نگویید: (( من فکر میکنم باید این کار را انجام دهیم نه آن کار را.)) بگویید: ((چطور است به جای این کار آن کار را انجام دهیم؟)) این روش به افراد اجازه میدهد به جای دفاع از عقیده خود، اظهار نظر کند.

* وقتی کسی مایوستان میکند، وقتی از دست کسی خشمگین میشوید، شاید دلیلش این باشد که به او وقت کافی داده اید.

چه فکر کنید میتوانید و چه فکر کنید نمیتوانید، در هر دو صورت حق با شماست.

*مهم نیست با چه شدتی ضربه میزنی. مهم این است که با چه شدتی ضربه میخوری و باز هم پیش میروی.

* دانشجویانم میدانستند مهم برنده یا بازنده شدن نیست، مهم این است که چطور بازی کنید.

* تجربه چیزی است که وقتی به خواسته تان نمیرسید، به  دست میآورید و تجربه اغلب ارزشمندترین چیزی است که برای ارائه کردن دارید.

* شکست نه تنها قابل پذیرش بلکه لازم است.

* نشان دادن قدردانی یکی از ساده ترین و درعین حال موثرترین کارهایی است که انسانها میتوانند برای یکدیگر انجام دهند. و من با وجود عشقم به بهره وری، فکر میکنم یادداشتهای تشکر بهتر است به شیوه سنتی، با قلم و کاغذ نوشته شوند.

* وفاداری جاده ای دوطرفه است.

* خیلی ها دنبال میانبر هستند. من دریافته ام که بهترین میانبر راه طولانی است، که اساسا دو کلمه است: کار سخت.

* راه بیفتید و کاری را که کسی برایتان انجام داده برای دیگران انجام دهید.

* چیزی که خوشبین بودن را امکانپذیر میسازد این است که برای زمان خراب شدن اوضاع، طرحی احتیاطی پس دست داشته باشید خیلی چیزها باعث نگرانی من نمیشوند، چون در صورت خراب شدن اوضاع طرحی جایگزین در نظر دارم.

* وقتی معذرت خواهی میکنید، هیچ حالتی جز معذرت خواهی واقعی نتیجه نمیدهد. معذرت خواهی با اکراه یا غیرصمیمانه اغلب بداتر از معذرتخواهی نکردنند، زیرا مختطب آنها را توهین آمیز برداشت میکند. اگر در برخوردتان با فردی دیگر کار اشتباهی انجام داده اید، چنان است که گویی در رابطه تان عفونتی پیدا شده باشد. معذرتخواهی خوب مانند آنتید بیوتیک است؛ معذرتخواهی بد مانند نمک پاشیدن بر زخم است.

* معذرتخواهی درست از سه بخش تشکیل میشود:

1) کارم اشتباه بود

2) حس بدی دارم که ناراحتت کردم.

3)چطور میتوانم جبران کنم؟

دانشجویانم به من میگفتند اگر من معذرتخواهی کنم اما طرف مقابل معذرتخواهی نکند چه؟ من میگفتم این دست شما نیست پس نگذارید منصرفتان کند.

* خوبی تو به اندازه خوبی کلماتت است.

* پدرم اعتقاد داشت کار یدی کسر شان هیچکس نیست. گفت ترجیح میدهد من سخت کار کنم و بهترین گودال کن دنیا شوم تا این که به عنوان نخبه گرایی خودبین، پشت میزنشین شوم.

* اگر به شدت خواهان چیزی هستید، هرگز تسلیم نشوید(و اگر حمایتی به شما پیشنهاد شد، آن را بپذیرید.)

* صحبت از حقوق بدون اشاره به مسئولیت ها هیچ معنایی ندارد، حقوق با مسئولیتها همراه است.

*گاهی تنها کاری که باید بکنید درخواست است و این کار ممکن است همه رویاهایتان را به تحقق برساند.

* من نمیدانم چطور میشود شاد نبود، من دارم میمیرم و شادم و میخوام در روزهایی که برایم باقی مانده همچنان شاد باشم. زیرا هیچ راه دیگری برای زندگی وجود ندارد.

* وقتی از لحاظ جسمی یا احساسی از پا می افتیم، نمیتوانیم به کس دیگری کمک کنیم، به ویژه به بچه های خردسال، بنابراین اختصتص بخشی از روزتان به خودتان و تجدید قوا اصلا نشانه ضعف یا خودخواهی نیست.

موضوع چگونگس دستیابی به رویاها نیست،موضوع چگونگی پیش بردن زندگی است. اگر زندگیتان را درست پیش ببرید، سرنوشت بقیه کار را به عهده میگیرد.رویاهایتان به سویتان خواهند آمد.


خدایا شکرت.
.
اُطراق اینجور فضاهای تنهایی آشپزخونه اس، پنجره اش رو تا انتها باز میکنم تا بی بهره نباشم از نسیم بهاری و بوی بارون، با لیوان چای و بیسکوییت تکیه میدم به دیوار آشپزخونه، بعد از دو روز متوالی کنار هم بودن از هم جدا شدیمو هنوز یک ساعت نشده عجیب دلگیر و دلتنگم.
به فردا فکر میکنم تا حواسم رو از دلتنگی عمیقم پرت کنم، فردا اواین روز کاری برای منه، فردا بلند میشم پارچه ای که هر شب روی بالشم میندازم با روبالشیم میشورم، چشمانم رو با شامپو بچه میشورم، کمپرس یخ میزارم و بعد هم قطره های چشمی، کاری که دو هفته مدامِ دارم انجام میدم. بعد موهام رو سر حوصله شونه میکنمو میبافم، بعدتر با موهای گیس شده و یک عالمه سنجاق ریز مشکی روی سرم، قهوه دم میکنم، قهوه رو دیروز از ریو گرفتیم، من زنگ زده بودم که حوصله ام سر میره و تو گفتی بودی بابت کاری باید بری بیرون و بیا با هم بریم، مسیرمون اتفاقی سمت جمهوری و کافه نادری و قهوه ریو خورد، خب انقدر میشناسیم که بدونی عطر قهوه از خود قهوه برام مهمتره ، عربیکا بهترین انتخاب بود، حالا گیرم که دعوای بدی هم کردیم، رفتیم پارک سنگلج و تا یک ساعت هیچ حرفی نزدیم، مُهر سکوت رو تو شکستی، بیشتر تو گفتی و نَمنَک از دلم درآوردی و نصف شهر رو  وقتی که شهر دیگه خواب بود زیر پات گذاشتی تا بتونی برای من که دلم سوپ میخواست سوپ بخری و تهش از رستوران امیر یوسف آباد سر درآوردیم.
قرار بود اینا رو بنویسم که دلم کمتر تنگت باشه، میبینی؟ از هر طرف میرم میرسم به تو، داشتم از عطر قهوه عربیکای سر صبح میگفتم، از اولین روز کاری، از میز کاری که قراره دوباره پر از خودکارها و استیکرهای رنگی بشه، از پیاده روی از دفتر تا بستنی نعمت با مریم و سحر، از سی سالگی که نرم و آروم و متین اومده و نشسته به جونم، از فرداهای سبز و روشن دختری که قصد کرده شاد باشه و امید و توکلش رو از دست نده.
خدایا شکرت.

 

هدیه های نوشین زیبا و غیرمنتظره بودند، فقط یک دوست که تورو تا بی نهایت میشناسه میتونه برات عروسکی که دستش بومِ رنگه، بوکمارک و دفتر رنگ آمیزی بخره، هدیه های قشنگش باعث شد که وسط یک عالمه بغض و تلخی و ورم چشم ناشی از گریه های مدام لبخند کمرنگ بزنم، حالا هم اومدم تو فضای اشتراکی نشستم، هندزفری رو تو گوشم کردم و آهنگ گوش میدم و کارهام رو فشرده انجام میدم و تند تند توی سررسید تیک میزنم تا شاید کمتر یادم بیاد.

گفتی از غمهات بنویس؛ گفتی اگه مینویسی از غم هم بنویس، گفتی مگه میشه غم رو سانسور کرد ؟ زندگی رو سانسور کرد؟

ببین چقدر حرف گوش کنم، دارم مینویسم، دارم مینویسم که تمام کارهام تیک خوردن، دارم مینویسم حالم مثل طعم شکلات 96 درصدِ روی میزم تلخِ تلخه، لیوان چاییم رو بر نمیدارم برم رو پل بازدید و دستم برای کشیدن جدولای برنامه ریزی نمیره و هر پاراگراف مردی در تبعید ابدی رو هزار بار میخونمو نمیفهمم.

غم که نوشتن نداره مرد، خوردن ماگ ماگ نسکافه برای پروندن اثرات دیازپامو پوشوندن قرمزی چشم که نوشتن نداره، من از چی بنویسم مرد، یار، دوست، همسر، استاد.

از چی بنویسم؟ از بغضی که داره خفه ام میکنه؟ از راه گشایشی که نیست؟

اینها رو دیروز نوشتم، همون دیروزی که تمام مدت کار رو یک کلمه حرف نزدم مبادا که بغضم بشکنه، که وقتی به زور خودم رو تا پل بازدید کشوندم بارون قطع شده بود من موندمو یه آسمون گرفته ی بی بارون.

همون دیروزهم خودم رو کشوندم باشگاه، تا زمان شروع شدن سانسم وسطای آهنگ تند آذری و بالا و پایین پریدن دخترای رنگی هوش و حواسم رو دادم به کلامِ استاد.

" عجب دشوارگرایی مرد، جهان بر مردمانی چون تو بسیار سخت میگیرد و دمی به خویش رهایشان نمیکند، تو پیوسته به گِردِ یک تار مو آنقدر میپیچی که همچون پیله ای شود و پیله کند و بیازاردت"*

دل دادم به کلام استاد و دوباره و یواش یواش یادم اومد زندگی چه شکلیه.

روی تشک دراز کشیدم، توی آینه به دختر زیبایی که نفسهای عمیق میکشید نگاه کردم با صورت ساده ی بدون آرایشش، با ناخنهایی که مرتب نیست و تی شرت قرمزی که برند نیست زیباست، عمیقا زیباست.

.

 مربی گفت چهار زانو بشینید، دستها روی زانوها و به همه کسانی فکر کنید که دوستشون دارید و کنارتون هستند، من به تو فکر کردم، به تو و پریزاد.

 

 


 

 


دل به کارهای خونه که بدی, یک ساعت هم نمیکشه که هیچ ظرف کثیفی توی سینک نمیمونه و همه جا برق میفته,فکر کردم که حالا که هیچ کاری نیست و خونه تنهام نقاشی بکشم یا کتابی بخونم, بعد گوش خودم رو گرفتم که آی دختر مگه جمعه ها رو برای هیچکاری نکردن نزاشتی؟ مگه برنامه نریختی که جمعه ها رو همینجوری الکی تو خونه بچرخی؟ که نگاه کنی؟ بشنوی؟ که این فرصتهای کوتاه یک روزه, سرت توی زندگی باشه نه کتاب و قلم و کاغذ؟

بی خیال هر کار دیگه ای میرم سراغ مانتوهایی که صبح اتو کردم, لباسها و کیف فردا رو آماده میکنم و پنجره آشپزخونه رو باز میکنم و با چندتا تیکه هندوانه میشینم تو آشپزخونه و چشم میدوزم به ایوان پر گل همسایه ها.

آرامش خونه و صدای قشنگ پرنده ها بی طاقتم میکنه برای نوشتن.

یکسال پیش که با لباس سپید و یک دسته گل قرمز تو دستاهام و ذکر روی لبهام برای بودن همیشگی, بله گفتم هیچ تصوری از زندگی باهات نداشتم, نه که نداشته باشم لحظه به لحظه زندگیم رو با تو به تصویر کشیده بودم ولی هیچ نمیدونستم که زندگی تا کجا میتونه به رویاهام نزدیک باشه؟ 

گفتم من ساعت سه تا شش کلاس دارم, گفتی باشه پس بعدش میام دنبالت یه چرخی توی شهر بزنیم, خب من میدونستم که بخاطر علاقه من کافه میریم ولی هیچ انتظار میز تزیین شده و دسته گل و کیک رو نداشتم, حسابی جا خوردم و تو بهت بودم ولی اشکام اونجایی سرازیر شد که قهوه سفارشیم رو تو ماگی برام آوردند که عکس من و تو در یکی از شادترین روزهای زندگیمون روش چاپ شده بود, عکسی که ما توش از ته دل میخندیم.

سنگ تموم گذاشته بودی, هنوز درست تشکر نکرده بودم که دیدم دستهای همو گرفتیم و داریم از دارالخلافه تا نمایشخانه شهرزاد رو میدویم و بلند بلند میخندیم تا به تئاتری که رزرو کردی برسیم.

از نمایشخانه که بیرون زدیم, شب گرمای مطبوعی داشت و من دختری بودم که دستهای معشوقه اش رو تو کوچه پس کوچه های جمهوری گرفته, صدای ساز پسرک ساززن هر لحظه دور تر میشد و من هیچ تشخیص نمیدادم که وسط رویایم هستم یا در واقعیت, روی زمین خدا؟؟؟؟




باید زیورآلاتم رو قبل از رفتن به سالن ورزشی درمیآوردم اما نتونستم, گوشواره با سنگهای عقیق مرا به مریم وصل میکرد و حلقه به مردی که دوسش دارم و ساعت را پریزاد سر عقد با دستهای کوچک مهربانش بهم هدیه کرد.

گردنبند اسم قشنگش رو خودم از دستفروش مترو خریدم, و همانجا هم به گردنم بستمو دیگه باز نکردم.

دیدم توان درآوردنشون رو ندارم, دیدم که چه وصلم به این یادگاریها, خاطره ها, آدمها.

با هر حرکت گنجشکهای روی گوشواره تکان تکان خوردند و هر بار که مربی گفت با سر مستقیم به رو به رو نگاه کنید دختری رو تو آینه دیدم که اسم قشنگ همسرش به گردنشه و لبخند کمرنگی گوشه لبش .  

با هر دم و باز دم, فکر من از آدمهای دوست داشتنی زندگیم به تنشهای موجود در کارم پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت و من بالاخره تو جدال با فکرهای مثبت منفی,  با کمر صاف نشستم انگشت شصت و اشاره رو به هم چسباندم و عبارات آرامش رو همراه مربی تکرار کردم.

اینروزها من با خودم مهربونم, مریم مهرطلب پر از خطا رو بخشیدم, سرزنش نمیکنم و بهش قول دادم که کمکش کنم, دستش رو بگیرم و با قدمهای آهسته اش همراه بشم.

این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای زندگی میکنم, اگر کمی از من فاصله بگیرید زن سی ساله ای رو میبینید که تازه تازه فهمیده زندگی که جنگ نیست که دستانش رو نه از سر تسلیم که از سر پذیرش بالا گرفته.

دختری و میبینید که صبحها کمی مطالعه میکنه, تمام روز کار میکنه سر از قیمت دلار و دنیای ت و اسم ماشینها در نمیاره, طراحیش ضعیفه, حقوقش کمه, عصرا به گلدونهاش آب میده و تو دلش پر از اشتیاقه شروع زندگی مشترکشه.


دیروز آروم و سر به زیر سر شد, من لیست کارهای دفتر رو توی سررسیدم نوشتنو و کنار هر کدوم که انجام شد یه تیک صورتی اکلیلی زدم, دیروز روز آرومی بود روز آرومِ کم انرژیِ من.

روزی که به امید دیدن همسرم و فیلم تختی و بودنمون با هم سر شد.

عصر دو تا قلمه پتوس رو که حسابی ریشه گرفته بودن زدم زیر بغلم تا برم خونه, تو حال و هوای خودم داشتم یه مسیری رو پیاده میرفتم که سرم گیج رفت افتادم شقیقه ام به یه میله آهنی اصابت کرد و مابقی داستان رو بزار تند بگم برات, کنسل شدن جلسه همسرم, بیمارستان, تاری دید, گوش درد و سر درد و سی تی اسکن.

حالا فردای همون روزه, من از توفیق اجباری تو خونه موندنم استفاده کردم.

صبح که از خواب بیدار شدم کلی برنامه چیدم, ولی به خودم یادآوری کردم یادت رفته سال بدو بدو نیست؟؟. سال لیست کردن کارها و تیکهای پشت سر هم؟؟؟؟

چای چنین صبحی باید که دارچین باشه, یه تیکه دارچین توی قوری میندازمو دو سه تا تیکه ظرف کثیف توی سینک رو میشورم, لباس ها رو توی ماشین میندازمو از گلدون نعنای توی آشپزخونه نعنا میچینم که توی چایم بریزم.

صبحم با عطر نعنا و دارچین و رسیدگی به گلها شروع شد.

حالا هم که دارم این چیزها رو مینویسم, قلمه های جدید پتوس رو توی گلدون کاشتم, صدای اذان از مسجد محل میاد و نسیم از پنجره و صدای قشنگه پرنده ها از درختای اقاقیا و انار و زیتون سیاه پایین ساختمون.

حالا هم میخوام دل بدم به خواب قیلوله ظهر, عشق سالهای وبا و انتظار برای مادرم و دلتنگی همسرم.

همین.


دیروز آروم و سر به زیر سر شد, من لیست کارهای دفتر رو توی سررسیدم نوشتنو و کنار هر کدوم که انجام شد یه تیک صورتی اکلیلی زدم, دیروز روز آرومی بود روز آرومِ کم انرژیِ من.

روزی که به امید دیدن همسرم و فیلم تختی و بودنمون با هم سر شد.

عصر دو تا قلمه پتوس رو که حسابی ریشه گرفته بودن زدم زیر بغلم تا برم خونه, تو حال و هوای خودم داشتم یه مسیری رو پیاده میرفتم که سرم گیج رفت افتادم شقیقه ام به یه میله آهنی اصابت کرد و مابقی داستان رو بزار تند بگم برات, کنسل شدن جلسه همسرم, بیمارستان, تاری دید, گوش درد و سر درد و سی تی اسکن.

حالا فردای همون روزه, من از توفیق اجباری تو خونه موندنم استفاده کردم.

صبح که از خواب بیدار شدم کلی برنامه چیدم, ولی به خودم یادآوری کردم یادت رفته سال بدو بدو نیست؟؟. سال لیست کردن کارها و تیکهای پشت سر هم؟؟؟؟

چای چنین صبحی باید که دارچین باشه, یه تیکه دارچین توی قوری میندازمو دو سه تا تیکه ظرف کثیف توی سینک رو میشورم, لباس ها رو توی ماشین میندازمو از گلدون نعنای توی آشپزخونه نعنا میچینم که توی چایم بریزم.

صبحم با عطر نعنا و دارچین و رسیدگی به گلها شروع شد.

حالا هم که دارم این چیزها رو مینویسم, قلمه های جدید پتوس رو توی گلدون کاشتم, صدای اذان از مسجد محل میاد و نسیم از پنجره و صدای قشنگه پرنده ها از درختای اقاقیا و انار و زیتون سیاه پایین ساختمون, مانتوی شیری و مشکی و سرمه ای روی بند رخت ت میخورن و جورابهای رنگی شسته شده سر جاشونن.

حالا هم میخوام دل بدم به خواب قیلوله ظهر, عشق سالهای وبا و انتظار برای مادرم و دلتنگی همسرم.

همین.


باغبون محل داره به گلها رسیدگی میکنه، من تو طبقه سوم روی تخت نشستمو صدای بیل زنیش رو به وضوح میشنوم، جز صدای بیل زنی آقای باغبون و پرنده ها و حرکت ماشینا که ما دیگه حسابی بهش عادت کردیم و حتی انس گرفتیم صدای دیگه ای نیست، آخ چرا صدای حرکت انگشتام روی کیبورد که از این صبح بهاری سی سالگی مینویسن.
امروز تصمیم گرفتم شبیه خانم شین یه چله آغاز کنم، چله نوشتن، بعد دیدم من که در سراسر عمر وبلاگنویسیم چیزی جز صدای پرنده ها و قهوه و نقاشی و آبرنگ ننوشتم چی دارم که چهل روز پی در پی بنویسم، چه میشود کرد زندگی یک زن سی ساله بی خبر از روزگار با دنیای خیلی کوچولوش که قد یه خونه اس تا فقط کوله پشتیش و عزیزانش توش جا شن احتمالا جز خودش برای کسی جذابیت نداره.
ولی الان دوست دارم از این روزها بنویسم از سی سالگی، راستش خاطره درستی ندارم از تمام سالهایی که گذشت بس که زندگیشون نکردم میخوام از این به بعد زندگی کنم، این روزها رو زندگی کنم، روزهایی که برای من و همسر پرتلاشم روزهای بی ثباتی هستند سرعت دویدن ما به افزایش قیمت ها نمیرسه و ما هی داریم تلاشمون رو بیشتر میکنیم، این وسط وضعیت من بهتره، حداقل دست تنها نیستم ولی اون عزیز طفلکی.
دوست دارم از این روزها بنویسم، روزهای پیاده روی های طولانی با پریزاد، لاک اکلیلی صورتی خیلی کمرنگ، ذوق جون گرفتن شمعدونی و گلدون نعنای توی آشپزخونه.
روزهای اضطراب.التهاب چشم، دارو، تاری دید و تماس با فوق تخصصان قرنیه.
روزای خیالبافی.رویاسازی، بی طاقتی برای میز دو نفرمون کنار پنجره خونه خیلی سبزمون به لطف دستای خیلی سبزش.
پس شروع میکنیم.
بسم الله.



پرده ها رو میکشم تا اتاق یکم خنک بشه تا بتونم بنویسم, قطعا گلدونام این چند دقیقه بی نوری رو میبخشن به من, روز سوم از دستم رفت و زندگی هیچ معطل من نموند, 
دیروز روز غمگینی بود, غمگین و دلشکسته پر از حس تنهایی پر از کدورت, اینجا نمیخوام بگم کدوم مقصریم, قطعا هر دو, همسرم از حواسپرتی من اذیت میشه از اینکه من دائم میخورم تو در و دیوار, میرم تو رویا, حواسم نیست, هی تصادف رد میکنمو با چای و قهوه خودم رو میسوزونم, من از درک نشدن میرنجم از اینکه کسی تعمدی نبودن هیچکدوم رو باور نمیکنه, اینکه من بیش فعالی هستم که عدم تمرکز بزرگترین آسیبشه, همسرم تذکر میده من میرنجم, به عنوان زنی که همسرش درگیر سه شغله و خودش هم حواس درستی نداره و توقع سر و سامون دادن به چیزهای ریز با منه بیشتر میرنجم.
آخ مگه سوایچ رو داده بودی به من؟
خداکنه دسته کلیدم رو جا نذاشته باشم.
بزار چک کنم ببینم دفترچه بیمه ام رو آوردم.
خدارو شکر کارت ملیم همراهم بود.
بچه ها ندیدید من کاغذ قراردادها رو کجا گذاشتم؟
امروز صبح روز چهارمه من هنوز دلخور و دلگیرم, عمیقِ عمیق.
فکر کردم که به غم سنگین دلم هیچ اهمیت ندم که امروزم رو شاد بسازم, فکر کردم که دوش گرفتن و نوشتن بهترم کنه که کرد.
بد از سه ساعت کلنجار رفتن با پریزاد که دوست داره به گلهام آب بده, کاغذهام رو پاره کنه و میزم رو به هم بریزه, اومدم بنویسم من به درمان احتیاج دارم. اختصاص قسمتی از بودجه مون برای مراجعه به دکتر اینروزها برامون هزینه لاکچری محسوب میشه ولی چاره ای هم نیست و من امروز, الان به خودم قول میدم که به خودم کمک کنم به رابطمون کمک کنم.
خدایا توکل بر تو.

داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای دعای قبل از اذان از بلندگوهای مسجد محل پخش شد، سشوار رو خاموش کردمو با موهای نمدار رفتم لب پنجره، یه حزن شاداب نشست تو دلم از صدای قشنگ دعا و اذان و به خودم که اومدم غرق لحظه شده بودم بی که حواسم باشه، بعد فکر کردم که چه دلتنگم فکر کردم کاش که بود که اگه بود احتمالا میگفت خب حالا اونجوری گیسو پریشون واینستا لب پنجره، که به خدا اگه بود برمیگشتمو بی حرف بغلش میکردمو سرمو میزاشتم رو سینه اش و هیچ جدا نمیشدم.

.

امروز آروم و یکنواخت بود، وقتی که رسیدم خونه مامان باقالی پاک میکرد و پریزاد هندونه میخورد، من دوش طولانی گرفتم، کتاب خوندم ، باقالی های مامان رو پوست کندمو بسته بندی کردم.

حالا آخر شب اون روز عزیز آرومه، شبی که با مُسَکن و آب دادن گلها و صدای الغوث مسجد محل و  خنده های قشنگ و شاد پریزاد که هیچ موفق به خوابوندنش نمیشیم تموم میشه.


لب تاپ رو برداشتم و رفتم تو کافه نشستم، موج نود و سه و نیم رو گرفتمو دل دادم به آهنگهای رادیو آوا.
تصنیف هزار بنفشه تقدیم میشه با صدای محمد سبحانی.
حال من خوبه، صبحه، و صبح و نور و روشنایی همیشه حال من رو خوب میکنه هر چقدر که شبها ناامیدانه فقط دوست دارم بخوابم تا تاریکی و سیاهی بگذره، جادوی صبح شگفت زدم میکنه.
فردا رو برای هیچ کاری نکردن مرخصی گرفتم، البته منظورم از هیچکاری نکردن، اتوی تمام مانتوهام، مرتب کردن کشوی لباسها، مراجعه به آرایشگاه ، چشم پزشکی و پس دادن کتابهای کتابخونه، نوشتن  خلاصه مردی در تبعید ابدی، دوخت و دوز لباسهایی که تعمیر لازم دارند، سر زدن به کفاشی بابت کفش قهوه ای هام  و هزار خرده ریز دیگه خواهد بود.
" خانم شین" نوشته بود که میخواد شاد بودن رو انتخاب کنه، چه فکر خوبی، من هم پایه ام،  پایه انتخاب شادی و زانوی غم بغل نگرفتن و تو خودم نبودن، نمیدونم چقدر توش موفق میشم ولی میخوام با همه وجودم بچسبم به دلخوشیهای کوچیکم، به تلاش همسرم برای شاد کردنم که وقتی میدونه باشگاه دارمو فرصت نکردم کش ورزشی بخرم میخره و برام میفرسته محل کارم، به دعاهای بعد از پیلاتس، به نفسهای عمیقِ عمیق، به بازی و کش و مکشم با پریزاد، میگم خاله جیغ نزن هر چی میخوای بگو "لطفا"، شیرین جواب میده "لُفَن" و انگشت سفید تپل کوچولوش رو تا ته فرو میکنه تو رژگونه ام.
صبح کمد لباسها رو باز میکنم، تمام روسری ها اتو شدند و مانتوها تمیز به طیف رنگ چیده شدند و کلی جا توی کمد باز شده، به خرید جهیزیه، دیگ و دیگچه های مِسی که فقط خدا میدونه چقدر ذوق دارم توشون پخت و پز کنم ،به همین کارم، کار سختم با حقوق کم که با همه سختیش هست، بودنش لطف خداست و مریم رو داره.
به زندگی پر از صدا و هیاهوم که با همه صداها و هیاهوها خیلی یکنواخت که جه خوب که یکنواخته که یکنواختیش لطف و نظر خداست و عمیق شکرکزارشم.
.
روز چندم شد امروز؟

دروغ چرا؟ اگر تو رودرواسی خودم نمونده بودم هیچ نمینوشتم, اعصابم به هم ریخته تر از این حرفاست و توی سرم بعد از چند روز مداوم مهمونداری, اون هم از نوع زیادی که چند روز پشت سر هم میمونند پر از صدا و هیاهوست.

البته الان در سکوت و خنکا نشستم و مینویسم ولی خب هیچ از خشمم کم نمیکنه.

میتونم صبر کنم تا صبح بشه, که فردا صبح من دختری هستم با ماگ قهوه در دست و با لبخند ژد, درحالیکه ضد آفتابش رو میزنه به فایلهای صوتی دکتر شیری گوش میده, سر راه پیراشکی و شیرکاکائو میخره تا با همکاراش بخوره که به محض رسیدن به سرکار قربون صدقه ریشه حسن حسن یوسفها میره .

ولی ترجیح میدم الان بنویسم, از خشم الانم بنویسم از اینکه از این همه صدا خسته ام , از مهمونی های مدامِ طولانی, از اینکه خانم سی و چند ساله همسایه هیچ درکی از ساعت دوازده و نیم یا پنج صبح نداره, هیچ درکی از حق همسایگی.

همین.

.

میتونی لحظه های قشنگ امروز رو پیدا کنی؟ 

.

یادم نمیاد امروز روزِ چندمه نوشتنمه.

.

داشتم فکر میکردم که اگر قرار باشه من هر روز بنویسم چقدر پیشتون رسوا میشم.

.

فردا بیدار میشمو از قشنگی ها مینویسم, قول میدی؟ قول میدم.

شب بخیر


زیر کتری رو روشن میکنم که تا برای خودم نسکافه فوری درست کنم، چند روزی هست که میخوام بنویسم ولی انقدر حالم تو نوسان هست که هیچ نمیدونم از کدوم لحظه ام بنویسم، نه اشتباه نکنید همه هورمونها همونجایی هستند که باید باشند، احتمالا ایراد کار رو باید جای دیگه جستجو کنم، احتمالا نجات دهنده در گور خفته است و یا باید از آینه بپرسم نام نجات دهنده ام رو.
اگه بخوام از روزهایی که گذشت بنویسم باید بگم تمام پریشب رو تا دمدمای صبح گریه کردم، مینویسم چون گریه هام حقیقت دارند، همونقدر که آرامش این لحظه، صدای پرنده ها و عطر شکلات داغ توی دستهام. راستی جای نسکافه، شکلات داغ درست کردم، در جریان حواسپرتیم که هستید؟
دلیلش احتمالا چیزی شبیه درک نشدن و درک نکردن بوده، نفهمیدن حرف هم.از نظر همسر من کلمات بار دارند نمیشه همینجوری به کارشون برد ، از پس هر حرف و کلمه و جمله دنبال معنی فلسفیش هست و ذهن قویا تحلیلگرش تا زیرینترین لایه یه موضوع رو جستجو و تحلیل میکنه، من؟ من یه حرفی رو میزنم که زده باشم تازه با سابقه درخشانم نمیتونم ذهنم رو، رو همون حرفی که زدم متمرکز نگه دارم.
تصور کنید دارید در مورد یه موضوعی مثلا خلاصه فلان کتاب، فلان مبحث ی یا اصلا درد و دل با همسرتون حرف میزنید بعد همسر دقیقا وسط بحث دربیاد بگه که راستی قلمه های حسن یوسف رو کاشتما.چه حالی بهتون دست میده؟؟؟ این حالیه که من سهوا به اطرافیان و مخصوصا همسرم منتقل میکنم.
برداشت چیه؟ که من توجه نمیکردم، نتیجه چیه؟ دلخوری.
من توجه میکردم من فقط نمیتونم ذهنم رو متمرکز نگه دارم، توی کار هم همینه ها اگر مثلا قراره یک قرارداد تنظیم کنم و جواب یک نامه ای رو هم بدم، نصف قرارداد رو تنظیم میکنم بعد میرم پیشنویس نامه رو آماده میکنم، بلند میشم چایی میریزم بر میگردم بقیه قرارداد بعد اسکن یک چیز دیگه، این وسط هم یا چایی برگشته روی میز یا شیشه های قلمه های گل شکسته، یا دستم لای کشو مونده.
دلخوری ها همینطور به وجود میان، از حواسپرتی من، از حساس شدن همسر.
من پذیرفتم که به کمک احتیاج دارم، برای داشتن زندگی آروم کنار مردی که با جون و دل میخوامش، برای آزار ندادنش، برای اذیت نکردن خودم، این مسیری هست که قطعا شروعش میکنم چون عشق ارزشش رو داره، عشق ارزشش هر کاری رو داره.
.
منتظرشم که بیاد دنبالم بریم باغ، فکر کنم ده سالی شده که باغ بابا نرفتم ، کاش هنوز بوته های انگور باشند، خوشحالم بعد از این همه دوری امروز با هم میریم
.
خدایا شکرت
.
بعدتر نوشت: برای حل مشکلم نمیدونم باید پیش روانشناس برم، روانپزشک یا روانکاو، راستش رو بخواید فرقشون رو هم نمیدونم، اگر کسی رو در غرب تهران میشناسید که میتونه کمکم کنه ممنون میشم بهم معرفی کنید.

نویسنده: نادر ابراهیمی

.

مردی در تبعید ابدی، زندگی نامه صدرالدین محمدبن ابراهیم قوام شیرازی ملقب به ملاصدرا یا صدرالمتالهین از نوجوانی تا مرگ است.

حضرت ملاصدرا، در نوجوانی، پس از مرگ پدر، برای شاگردی استادانی چون شیخ بهایی ومیرفندرسکی به قزوین که در آن زمان پایتخت کشور بوده است سفر میکند و خیلی زود به مرتبه تدریس و سپس ملایی میرسد، و در همان دوران نیز به دلیل درک نشدن توسط عوام و دشمنی ملاهای درباری نان به نرخ روز خور به ناکجاآباد تبعید میشود.

صدرالمتالهین که به پشتوانه و حمایت استادانی چون شیخ بهایی ومیرداماد ومیرفندرسکی از اعدام رهایی یافته بعد از تبعید، در منطقه کوچکی به نام کهک قم ساکن میشود تا روزی که شاه عباس از سلطنت کنار گذاشته شده و به دعوتت مردم شیراز به دیار خود باز میگردد.

مطالعه این کتاب برای من مثل سایر آثار نادر ابراهیمی، بیش از اینکه رمان باشه یک روش زندگی بود، راهی که حضرت ملاصدرا در مقابل مشکلات پیش گرفته، روش مقابله با سختی، نحوه سختن گفتن با فرزند و همسرهمگی برام مثل درس بودند و خدا شاهده تمام مدتی که کتاب رو میخوندم چقدر روم تاثیر داشت و آرومتر بودم.

من قسمتهایی از کتاب رو که دوست داشتم و تا اونجایی که زمانم اجازه میداد نت برداری کردم، نوشتنشون برام به دلیل فقدان زمان کار راحتی نیست ولی وُیس نُتها رو توی کانالم میزرام.

از قبل هم بابت صدای گرفته ام به خاطر آلرژی عذرخواهی میکنم.



روز به لطف حضور مدیران تو نمایشگاه, معمولی بود نه اونقدر خلوت که بتونم زودتر از ساعت سه نهار بخورم نه اونقدر شلوغ که مجبور بشم چندین کار رو موازی پیش ببرم, لب تاپ رو برداشتم یه اتاق خنک پیدا کردمو نشستم به انجام دادن کارها و تهیه گزارشها.

آخر وقت با یکی از همکارها رفتم داروخانه نزدیک دفتر چند تا خنزر پنزر بهداشتی معمولی داخلی خریدم سیصدهزارتومان کارت کشیدمو خارج شدم.

سه ماهه حقوق نگرفتم البته به لطف سخاوت پدر و همسرم خیلی بی پولی نکشیدم ولی خب باید خیلی دست به عصا خرید میکردم وقتی تلاششون جلوی چشمهامه, وقتی این عدد برای سطح ما عدد درشتیه.

بگذریم, روز با رفتن به باشگاه و حرکات آروم و محتاطانه کششی و دعا و نیایش و آرزوی آخر هفته خوب مربی تموم شد.

فکر کردم قبل از رفتن به خونه سری به مگامال بزنم شاید لباس مناسبی برای مهمونی فردا شب پیدا کنم ولی خب به نظر میاد افراد ساده پسند هیچ جایگاهی در طیف نظر طراحان ندارند, از طرفی به نظر میاد طرحهای ارائه شده با قیمتهای گزاف کاملا مورد پسند بانوان مرفه کشورمون هست, بین پول و کج سلیقگی ارتباطی وجود داره؟

حالا از همه اینها که بگذریم اتفاق جالب این بود که آقای حراستی پاساژ من رو صدا کردند که خانم شما اجازه ندارید اینجا کتاب بفروشید.

من؟ من چهارتا کتاب کتابخونه رو بخاطر سنگینی کوله و درد کتف دستم گرفته بودم!

دوست داشتم بگم که اگر فروشنده بودم مکان مناسبتری رو برای فروش انتخاب میکردم ولی فقط به نشون دادن مهر کتابخونه رو کتابها بسنده میکنم.

طبقه آخر, ناامید از خرید,  خسته و با درد کتف و کمر , کوله رو میزارم روی اولین صندلیهای بیرونی کافه, قصد کافه رفتن نداشتم ولی خب بد نیست یه قهوه بنوشم یکم کتاب بخونم تا دردهام آروم شه.

.

مامان گفت صبح زود بیدار شو فردا خیلی کار داریم, آره فردا خیلی کار داریم.خدایا توکل بر تو

.

یادم باشه به گلها آب بدم بخدا گناه دارن که اهلی منند.

.

تازگیها یک چیزی در مورد خودم متوجه شدم که هیچ وقت انقدر به چشمم نیومده بود: " من آدم مقتدری نیستم."



 وسط روز یک متن بلند بالایی نوشتم در مورد وقاحت همکارم و عدم اقتدار خودم, ولی شلوغی کار فرصت کامل کردن و پست کردنش رو بهم نداد.

الان هرچند از خشمم کم شده ولی اضطراب یکی از جلساتم رو دارم, بعد از رسیدن به خونه فکر کردم که دست بردارم از این فکر ایده آل که مسائل کار و خونه رو قاطی نکنم, من اضطراب داشتمو نمیتونستم انکارش کنم, ولی میتونم به خودن فرصت بدم که باهاش کنار بیام که یواش یواش ته نشین بشه که هی پرتش نکنم دورتر و اون درست عین بومرنگ محکمتر برگرده به خودم.

با همون اضطراب هم گل آگلونما قلمه زدمو دوش گرفتم, اگه مریم چند ماه پیش بودم براتون از قلمه زدن گل جدیدم و خوشحالی برای داشتنش میگفتم ولی واقعیت اینه که هر چند من از ته دلم ذوق گل جدیدم رو دارم ولی برای کاشتنش مجبور شدم پونه های عزیز بیچاره خشک شده ام رو دونه دونه از خاک بکشم بیرون تا از خاک و گلدونش استفاده کنم.

غروب بود, ماه آسمون گردِ گرد بود و عطر ریشه های خشک شده پونه غمگینم میکرد.

بگذریم.

باید پاشم قهوه دم کنم و به برنامه های عقب افتاده امروز برسم, باید پاشم و با یکی از ترسهام روبه رو بشم با توکل بر خودش


از خواب قیلوله ظهر اعضا خونواده استفاده کردم تا کمی به کارهای خودم برسم، من اینروزها کمتر به کارهای خودم میرسم، البته تکرار مکرراته که بگم من هم دیگه زندگی کارمندیم رو پذیرفتم ولی خب در کنارش هم یاد گرفتم که چطور از فرصتهایی که گاه و بیگاه پیش میاد استفاده کنم و برای خودم زمان بخرم.
مثلا همین امروز بعد از نیم ساعت خودم رو از آغوش خواب کشیدم بیرون تا توی سکوت خونه زمانی رو برای خودم داشته باشم که بخونم و بنویسم.
توی همین فرصت هم ظرفهای ناهار رو خشک و جابجا کردم، برای عصر هندوانه بریدم و خُرد کردم و توی یخچال گذاشتم و سالاد شام رو درست کردم، خب راستش رو بخواید مرتب کاری و آشپزی ذهن من رو آروم میکنند و من بعد از گذروندن یه هفته  شلوغ کاری و پر از هیاو واقعا بهشون احتیاج داشم.
این هفته گرچه از لحاظ کاری شلوغ بود ولی عصرهای آروم دلپذیری داشت، عصرهای بلندی که با پریزاد پیاده روی کردم، کتاب خوندم و آشپزی کردم، پنج شنبه صبح هم با همسرم به گلهام رسیدگی کردیم، از اون فعالیتهای دوتایی که هیچ فکرش رو نمیکردم انقدر کیف داشته باشه، خاک تمام گلدونها رو عوض کردیم، قلمه ها رو کاشتیمو گلدون بعضی از گلها رو هم تعویض کردیم، بعد هم خودش زحمت تمیزکاری و مرتب کردن قفسه گلها رو کشید، همکاری از ویژگی های بارز همسرم هست و واقعا اگر اینطور نبود من به هیچکدوم از کارهام نمیرسیدم.
حالا خیالم بابت گلهام راحته، حالا وقت مطالعه عذاب وجدان ندارمو نگاهمو ازشون نمیم، حالا خونه آرزوهام رو سبزتر از قبل به تخیل میکشم.
داشتم از امروز ظهر میگفتم نشستمو وُیس رونوشتهایی که از کتاب مردی در تبعید ابدی برداشتم رو توی کانال فرستادم البته نه همه رونوشتها رو قسمتی از اونها رو که بیشتر دوست داشتم ولی باز خیلی شد و احتمالا گوش دادنشون از حوصله خارجِ ولی انقدر این متنها رو دوست دارم که دلم نیومد برای اون دسته از دوستان مجازی نزدیکتر از واقعی نفرستم.
لیست کارهایی که برای همین دو سه ساعت نوشتم زیاد و زمانبر هستند، اگر قبلتر بود خودم رو مم به انجام دادنشون به هر قیمتی میکردم ولی حالا خوب میدونم که انجام دادن یه قسمت کوچیکشون هم به شرط لذت بردن و حضور در لحظه کفایت میکنه.
ظهر همچنان آرومه صدایی جز صدای تیک تیک ساعت و دکمه های کیبورد و هورهورِ کولر و حرکت ماشینهای اتوبان مجاور نیست من هم باید برم بقیه ویس ها رو بفرستم، ادامه کتابم رو بخونم و هزار خرده کار دیگه، راستی شاید هم برسم پیلاتس کار کنم خدا را چه دیدی؟
.
خدایا قدردان نعمتهام و سپاسگزار تو هستم مهربان ترین.

کتاب, داستان عشق فلورنتینوآریزا به فرمینا دازا است.
فلورنتینو آریزا فرزند نامشروعِ لاغراندامِ ویلون نواز و کارمند اداره پست است که هرچند بین دختران جوان محبوبیت زیادی دارد ولی روزی درحالیکه نامه ای را به پدر فرمینا تحویل داده, در حال برگشت و از پنجره اتاق, فرمینا را در حال آموزش خواندن به عمه اش میبیند و دل در گرو دختر میگذارد.
دلش پیش دختر میماند و برای اینکه بتواند در روز لحظاتی هرچند کوتاه را به دختر بنگرد در پارک کوچکی بین راه مدرسه تا خانه فرمینا مینشیند و تظاهر به مطالعه میکند. چند ماهی طول بکشد تا فرمینا که همیشه همراه عمه اش در رفت و آمد بوده متوجه ماجرا شود و نامه نگاریهای عاشقانه آن دو با کمک عمه فرمینا آغاز میشود.
پدر فرمینا درست زمانی متوجه ماجرا میشود که فلورنتیو از فرمینا خواستگاری کرده و دختر پاسخ داده" باشد با تو ازدواج میکنم به شرطی که هرگز مرا مجبور نکنی که بادمجان بخورم".
خانواده فرمینا هرچند جز طبقات اشراف به حساب نمی آمدند ولی بسیار ثروتمند بودند و پدر که دخترش را بدون مادر بزرگ کرده بود آرزوهای دور و دراز بسیاری برای او داشت بنابراین وقتی با صحبت و تهدید فلورنتیو راه به جایی نبرد دست دخترک را گرفت و اورا به سرزمین مادری اش برد, جایی که دست فلورنتیو به فرمینا نمیرسید ولی خب انگار فراموش کرده بود که پسر کارمند پست است و خیلی راحت از تلگراف محل کارش متوجه محل اقامت فرمینا شد و توسط ارتباطاتی که با کارمندان ادارات مختلف پست داشت در تمام مدت غیبت دختر از طریق تلگراف و نامه نگاری با او در ارتباط بود.
وقتی فرمینا به شهر خودش برگشت سه سال و نیم از مهاجرتش میگذشت دختری زیبا و بالغ بود که زمام امورات خانه پدری را در دست گرفت و هنوز رویای ازدواج با فلورنتیو را در سر داشت.
هنوز یک هفته از ورودش به شهر نگذشته بود که در بازار با فلورنتینو که او را تعقیب میکرد مواجه شد و تنها چیزی که توانست در مورد پسرک کریه روبه رویش بود" مردک بیچاره" بود. بعد از آن فلورنتیو را از خود راند تمام نامه های عاشقانه او را پس داد و هرگز راضی به صحبت با فلورنتینو نشد.
.
دکتر خوونال اوربینو, مردی از طبقه اشراف, پزشکی که تحصیلات خودرا در اروپا به اتمام رسانده و برای کمک به مردم کاراییب به میهن بازمیگردد, خوشتیپ است و ایده های زیادی برای بهبود شهر دارد, و نقشی بسیار جدی در کنترل بیماری وبا که بسیار شایع و همه گیر است ایفا میکند.
با گزارش بیماری وبا توسط پدر فرمینا به ملاقات دختر میرود و دخترک بسیار زیبایی را که در لباس حریر آبی تب زده و بیمار روی تخت خوابیده است معاینه میکند.
هرچند که فرمینا هنوز بسیار سردرگم است و دقیقا نمیداند که مسیر خوشبختی چیست و مدتها خواستگاری دکتر را بی پاسخ میگذارد ولی آنها در نهایت با هم ازدواج میکنند و برای ماه عسل عازم اروپا میشوند و زمانی بازمیگردند که فرمینا دو ماهه باردار است و پس از بازگشت به میهن در کاخ اشرافی همراه شوهر و خواهرشوهرهایش زندگی سختی را شروع میکند زندگی که مجبور است نواختن پیانو را بیاموزد و هر روز بادمجان را به عنوان یک غذای اشرافی بخورد و آنقدر عذاب میکشد که حتی یکبار با ناامیدی تمام در بستر برای همسرش میگرید خاطرات فلورنتینو را برای دکتر بازگو میکند و از او میخواهد لااقل با فلورنتینو صحبت کند و به او بگوید زندگی با او آن بهشتی نیست که تصورش را میکرده است و زندگی سخت تا شش سال پس از ازدواج و مرگ مادرشوهر ادامه داشت. پس از آن فرمینا همراه با همسر و فرزندانش به خانه زیبای بزرگی در حاشیه شهر نقل مکان کرد زمام امور منزل را در دست گرفت.
فلورنتینو پس از شنیدن خبر ازدواج معشوقه اش به اصرار مادر سوار برکشتی برای انتقال به دفتر پستی دی منطقه ای بسیار دور شد ولی به محض رسیدن به شهر موردنظر به این نتیجه رسید که هرگز نمیتواند به زندگی در فضایی دور از فرمینا زندگی کند و با همان کشتی به شهرش بازگشت ولی اتفاقی که در مسیر رفت زندگی فلورنتینو را تحت شعاع قرار داد خوابیدن با زنی بود که هرگز نفهمید چه کسی است و پیش خود زن را رزالبا " زن بسیار زیبایی در کشتی که کلاه لبه دار بزرگ بر سر میگذاشت و  همواره نوزادش را در سبدی همراه خود داشت"،  در نظر گرفت. فلورنتینو تمام مدت حضور در کشتی به رزالبا اندیشید و خاطرات فرمینا کمرنگ شد ولی به محض پیاده شدن رزالبا در یکی از جزایر بین راه خاطرات فرمینا با شدت بیشتری به ذهنش هجوم آوردند.
فلورنتینو پس از بازگشت به استخدام شرکت کشتیرانی معروفی که عمویش ریاست آن را برعهده داشت درآمد و خیلی زود پله های ترقی را طی کرد- به خاطر داریم که فلورنتینو فرزند نامشروع یکی از برادران صاحب کشتیرانی بزرگ منطقه است هرچند همه این موضوع را میدانند ولی کسی او را به رسمیت نمیشناسد-
فرمینا دازا روزگار خود را با همسر و فرزندانش طی میکند زیبا و خوش لباس است محبوبیت زیادی دارد و خیلی زود به همگان ثابت میکند که متعلق به طبقه اشراف است.
از این طرف فلورنتینو در شرکت کشتیرانی پله های ترقی را طی میکند تن به هرزگی های بسیار میدهد با ن بیوه و شوهردار بسیاری میخوابد- زندگی  هرکدام از این زنها، ویژگیها و اخلاقشان خرده داستانهای بسیار جذابی هستند که نویسنده به آنها پرداخته است - و همواره سودای زندگی با فرمینا دازا را در دل میپروراند.
فرمینا و فلورنتینو در بعضی محافل یکدیگر را میبینند و با متانت یا لبخند از کنار یکدیگر عبور میکنند، فرمینا هر چند که گاهی به خاطرات گذشته برمیگردد ولی باور دارد انتخاب همسرش انتخاب درستی بوده -حداقل تا زمانی که دکتر اوربینو با یکی از بیماران دورگه سیاهپوست بسیار زیبایش به او خیانت نکرده- و هرگز فکر نمیکند که هنوز بعد از گذشت سالها تمام فکر و ذهن فلورنتینو را حتی با وجود هرزگیهای فراوانش به خود اختصاص داده است.
در تمام  کتاب فلورنتینو درگیر عشق فرمیناست و همین موضوع باعث میشود که متوجه گذر سریع زمان در کتاب نشوی تا حدی که جا بخوری وقتی نویسنده از گذشت سی سال و پنجاه سال نوشته است.
یکشنبه بعدازظهر است وقتی که فلورنتیو در آغوش آمه ریکا، دخترک نوجوانی که سرپرست و قیم اش هم هست خوابیده که صدای ناقوس کلیسا برای مرگ دکتر اوربینا به صدا درمی آید، فلورنتینو به منزل معشوق میشتابد به همسر و فرزندانش کمک میکند تا اوضاع را سروسامان دهند و درست آخر همان شب وقتی تمامی مهمانها رفته اند و فرمینای 72 ساله تنهاست به او ابراز عشق میکند و رانده میشود.
راندن عاشق قدیمی دل فرمینا را آرام نمیکند عمیقا خشمگین است و نمیتواند گستاخی پیرمرد را ببخشد از همین رو سه هفته بعد نامه ای سراسر خشم و توهین برای فلورنتینو مینویسد و همان نامه هم سرآغاز نوشتن نامه های متعدد روزانه از سمت فلورنتینو برای فرمینا میشود و این بار برخلاف گذشته های دور به جای نوشته های عاشقانه از زندگی، مرگ و دغدغه هایش مینویسد، یعنی همان موضوعاتی که غالبا فرمینا پیش از خواب در مورد آنها با همسرش صحبت میکرد.
نامه های فلورنتینو روحیه از دست رفته فرمینا بر اثر مرگ شوهر و اتهامات زشتی که در آن روز بر طبقه اشراف وارد میشد و تهمتهای بسیاری را به آنها علی الخصوص دکتر اوربینو و زن بارگی های او-البته دکتر آنگونه که راحت از هرزگی مردان در کتاب سخن میگویند نبود و بعد از خیانت تنها با یک زن جلوی پای فرمینا زانو زد و عمیقا گریست- نسبت میداد  ترمیم کرد.
رابطه آن دو از نامه نگاری به دیدار در عصر هر سه شنبه انجامید و این امر آنقدر عادی شد که حتی پسر و عروس فرمینا نیز به آنها پیوستند و هر سه شنبه قمار بازی کردند، البته در این میان فرمینا هر راهی مبنی بر یادآوری گذشته را بر فلورنتینو میبست.
روابط آنها زمانی از حالت دوستانه خارج شد و آنها به هم نزدیک شدند که فرمینا تصمیم گرفت تنها برای خودش و برای عشق زندگی کند، سختگیریهای زندگ در آن منطقه را نادیده بگیرد و پیشنهاد سفر فلورنتیو را به عنوان رئیس کل شرکت کشتیرانی  با یک کشتی مجهز بپذیرد.
وصال در کابین همان کشتی برای فلورنتینو اتفاق میفتد.
در بازگشت ناخدای کشتی تمام بارها و مسافران را به کشتیهای دیگر میفرستد و با نصب پرچم زرد -به دروغ و برای پیاده کردن مسافران-که نشانه حضور بیماران با بیماری وبا در کشتی است و تنها با فلورنتینو و فرمینا و معشوقه خود که او را " بانوی وحشی" مینامد به وطن بازمیگردد ولی از ورود آنها به اسکله از ترس بیماری جلوگیری به عمل میآید و آنها برای روشن شدن تکلیفشان به سمت مرداب اطراف میروند و پس از مدتی بلاتکلیفی فلورنتینو از فرماندار میخواهد که مسیر آمده را بازگردد و سفر را دوباره از پیش گیرد.
.
در آن لحظه ناخدا نگاهی به چهره فرمینا دازا انداخت و روی مژگان زن ، نخستین درخشش شبنمهای زمستانی را مشاهده کرد. به فلورنتینو آزیرا نگریست و نیروی شکست ناپذیر و عشق متهورانه را در چهره اش دید. خیلی دیر متوجه شد که زندگی است که حد و مرزی ندارد و نه مرگ.
باز هم با حیرت فراوان پرسید:
‐تا چه زمانی می توانیم به این آمدن و رفتن ادامه بدهیم ؟
فلورنتینو آزیرا پرسش این پاسخ را از پنجاه و سه سال و نه ماه و چهارده روز پیش می دانست.
گفت:
‐تا ابد .!
.
پ ن 1 : دو مورد به طرز عجیبی توجهم رو به خودش جلب کرد اول توصیفی که نویسنده از فضا میدهدآشغالهای موجود در ساحل, کرکسان روی بام خانه ها, اجساد باد کرده روی آب یا در حال پوسیده شدن در گوشه و کنار شهر.
مورد دوم ارتباط فلورنتینو با ن بیوه و همسردار است, این روابط آنقدر زیاد است که باورناپذیرش میکند.
پ ن 2: اگر کتاب را خوانده اید و حوصلتان گرفت این پست بلند را بخوانید بیاید تا درموردش صحبت کنیم.
پ ن 3: قطعا با خلاصه نویسی نمیشه نشون داد این کتاب تا چه اندازه عاشقانه است. این کتاب پر از صحنه های لطیف عاشقانه است.
پ.ن 4: کمتر کتابی تا این حد برای من کشش داشته, جذابیت کتاب بسیار بالاست.


دوستان نیک و کهنه سلام

باید در جریان باشید که من مدت کوتاهیِ که خواندن شاهنامه رو شروع کردم.

مدتیِ که دارم فکر میکنم شعر و تفسیر رو تو کانالم به صورت وُیس قرار بدم.

و خب خوب میدونم که منبعهای خیلی خوبی برای خوندن شاهنامه وجود داره ولی اون چیزی که باعث شد این ایده به ذهنم برسه این بود که من دارم کتاب رو کم کم میخونم شاید هر هفته نهایتا 15 الی 20 بیت و این باعث میشه که یهو یه حجم بزرگ جلوی رومون نباشه و بترسونتمون چون به هر حال شما با من جلو میرید و ناگزیرید که آهسته جلو برید.

خلاصه که اگر موافق این کار هستید(اگر واقعا موافقید و حتما وُیسها رو گوش میدید چون من باید براش زمان مشخصی رو برنامه ریزی کنم) بهم اطلاع بدید و اگر هم که مخالفید ممنون میشم بهم بگید.

خلاصه که منتظرم خبرم کنید.


توی چشمانم قطره میریزم، دستم رو که با آب جوش کمی سوزاندم زیر آب سرد میگیرمو چند پر گل­­گاو زبان توی آب جوش میندازم، رنگ بنفش قشنگی از گلبرگها توی آب پخش میشه و من وُرد رو باز میکنم.

میل نوشتن دارم، تمام چند روز گذشته رو میل نوشتن داشتم و موقعیتش فراهم نشده، ولی حالا که زیر دستگاه های خنک کننده توی اتاق تنها هستم حالا که آهنگ بی کلام گوش میدم و حالا که از حجم زیادی کاری انجامشون نمیدم، چرا که ننویسم؟

صبح قشنگ دوشنبه ایِ که با صدای اذان از خواب بیدار شدم، با صدای اذان، دلشوره و دل آشوبه،

خنده داره بعد از این همه سال کار کردن هنوز بابت مسائل کاری اضطراب میگیرم، مسائلی که یا اتفاق نمیافتند یا به سادگی حل میشن و یا اگر به سختی، روزهایی هستند که ناگزیر میگذرند.

امروز صبح هم مثل هر روز از خواب بیدار شدم نیم ساعتی طراحی کردمو همزمان فایل صوتی کتاب "شوهر آهو خانوم" رو گوش دادم، کیف جدیدیه که به تازگی کشفش کردم، کتاب گوش دادن و طراحی همزمان، به قدری در این لحظات ناب صبحهای زود یا عصرهای تابستونیم غرق میشم و از دنیا جدا که انگار نه انگار من تا قبل شروعش از کمر درد روی پا بند نبودم.

صبح دوشنبه ی قشنگی که من دلم از سفر همسرم گرفته که باید یک گوشه کوچک از حجم کار بزرگم رو بگیرم و شروع کنم، که پولهایی رو که باید واریز کنم که عصرش مانتوهای آخر هفته شسته شده رو اتو کنم که یادم باشه امروزم باید از دیروزم بهتره باشه تو گویی قدر گفتن یک جمله بیجا کمتر، که اتاق هم شلوغ شد که باید آهنگ بی کلام رو قطع کنمو در قالب کارمند رویایی که بیقرار خانه است دست حجم بزرگ کارم رو بگیرمو تا ساعت پنج و نیم دوستش داشته باشم که دارم که راضی و شاکرم.

و زیاده عرضی نیست جز سپاسگزاری یگانه معبودم.



نشستم توی ورکشاپ، خنکترین جایی که در این مجموعه وجود داره و حس نمیکنی که داری دم میکشی، با یه لیوان چای تازه دم و لیست کارهایی که باید انجام بشن و کمردردی که خوب دارم باهاش انس میگیرم.

امروز مادرم مهمون داره، لیلا خانوم که خانوم خوش برخورد و خنده رو همسایه اس میان که با هم پنبه های داخل بالش ها رو جدا کنند یا یه همچین کاری.

دوست داشتم کنارشون بودم، امروز صبح که روسری طوسی تیره رو رو مانتو طوسی روشن پوشیدم، ساعت و حلقه ام رو دستم کردمو عطر معمولیم رو روی مچ دستم پاشیدم به این فکر کردم که دوست دارم دختر خونه نشینی باشم که با دامنای بلند رنگارنگ چین چینی دور همسایه ها میپلکه پنبه ای جدا میکنه، سبزی ای پاک میکنه، چای خوشرنگ تو فنجونای کمرباریک جهیزیه مامان میریزه یا همین دختری باشم که صبح به صبح ضد آفتاب میزنه، روسریش رو مرتب میکنه تا خودش رو به مترو فلان ساعت برسونه یه کارمند معمولی ولی موفق.

راستش به جرات و یقین نمیتونم بگم اولی یا دومی، روحم یکجوری بین هر دو گیر کرده، هر دو رو همزمان میخوام، همزمان و در نهایت کمال، امان از این روح کمال طلب

بگذریم.

دوست دارم اینروزها بیشتر بنویسم انقدر ننوشتم که همون روزانه نویسی هم فراموشم شده، البته خستگی هم مجال نمیده.

زندگی شکل سابق یکنواختش رو داره، هر روز میرم سرکار، لب تاپم رو میزنم زیربغلمو یه گوشه ای به کارام مشغول میشم، گهگاهی نقاشی میکشم، کتاب میخونم، با همسرم برای آینده برنامه میریزیم، هفته ای دو بار برای بهبود کمردردم حرکات کششی انجام میدم، هفته ای یکبار قسمتی از شاهنامه رو میخونمو شبها و روزهای سی سالگی یکی از پی دیگری رد میشن.

از اینروزها همینها رو دارم که بگم، که نخستین ماههای دهه چهارم با دلتنگی شدید دائمیم برای همسرم و پریزاد میگذره، که تو قسمت مدتیشن آخر ورزشم با همه جود از خدا میخوام که سروسامون گرفتنمون رو سهل کنه که مثل همیشه دستای مارو تو دستاش بگیره.

که دارم کتاب شوهر آهو خانوم رو میخونمو که برای تولد همسرم یه نقاشی از شاملو کشیدم کاری که خیلی وقت بود بهش قول داده بودم که خوشبختِ خوشبختِ خوشبختم و شکر.



ساعت از هفت گذشته بود که رسیدم خونه, دقیقش رو بخوام بگم هفت و پنج دقیقه بود, من بعد ازکار, سفارش نقاشی همکارم رو برده بودم برای قاب و وقتی رسیدم ساعت هفت و پنج دقیقه بود و خونه بوی عدس پلو میداد, مامان رو بوس کردم که وای اومدی,  خونه دوباره خونه شد, دیروز یه قیمه درست کردمو هلاک شدم مامان.

دروغ گفتم, قیمه رو با تمام عشقم برای شام و ناهار فردای خودم و همسرم پخته بودمو خدا میدونه برای تک تک لحظاتی که درستش کردم تا زمانی که غذاش رو تو ظرف ماکروفری ریختم و سیب زمینی های سرخ شده رو روش چیدم و یه سیب ترش شستمو توی کیفش گذاشتم چقدر ذوق داشتم.

راستش میخواستم به مامان بگم که چقدر قدر زحماتش رو میدونم و راه دیگه ای بلد نبودم خب.

بگذریم , شام خوردیم, دوش گرفتم, قهوه دم کردمو نشستم به مطالعه, باید از حس بی نظیر الان بگم, از اینکه تازگیا یک کلاس نقاشی کودکان رو اداره میکنم و خدا میدونه که چقدر سخت و شیرینه, ده تا کودک همزمان صدام میکنن" مریم جون" و من از پای بوم یکی بلند نشده سر دفتر یکی دیگه ام و هنوز طرح یکی رو آموزش ندادم یکی دیگه  کار آبرنگش رو خراب میکنه :)

باید بنویسم که الان دارم قهوه داغم رو مزه مزه میکنم و کتاب تحلیل نقاشی کودکان میخونم, ولی خب غریبه که نیستید باید بگم اولین ماگ قهوه ام رو طوری رو خودم برگردوندم که هنوز هم ساق پام به شدت میسوزه, سوزش دست و پام رو بزارید کنار ذهن من که وسواس داره و از همین اتفاق ساده تو ذهنش تراژدی میسازه و اضطراب میگیره.

به خودم میام تمرینی که روانشناسم برای کنترل اضطراب داده رو انجام میدم و به لحظه برمیگردم, به لحظه عزیزِ باارش با کیفیتم.

به ثبت لحظه اکنونم, به آرامشش, به اینکه من دارم تلاش خودم رو میکنم که قدمهام گرچه کند و کوچیکه ولی درجا نزدم که زندگی پرشتاب میگذره و هرچند من به گرد پاش هم نمیرسم ولی جا هم نموندم, از من بپذیری یا نه, انسانی که حرکت داره جا نمیمونه.


دور تند زندگی برای من از ساعت پنج و نیم صبح شروع میشه، دو ساعتی که میشه به دل راحت قهوه دم کرد، طرحی زد، رنگی ریخت، کتابی خواند، به گلها رسید و دوش را بدون خستگی گرفت، بعد ریتم کند کسل زندگی شروع میشه، از صبحانه شرکت تا عصرش که هرچند از کارت متنفر نیستی ولی دوستش هم نداری، نه که دوست نداریها، در راستای هدفت نیست، حس میکنی که نُه ساعت تموم تورو از زندگی میندازه و یه کوله بار خستگی میزاره رو دوشت و غروب با لبخند پیروزمندانه راهی خونه ات میکنه که حالا اگر جانی داری به کارهات برس.

البته این را هم بگمها، من هم کم پررو نیستم، زور خودم رو میزنم، قبلتر ها اگر بود میگفتم زندگی یه جور جنگه، یا میمیری یا میکشی، باید سی رو رد کنی تا بفهمی جنگ که نه، کشتن و مُردن که نه، شاید  یه بازیه، برد و باخت داره، یه روز میبری یه روزم میبازی، فقط باید حواسست باشه اون ته تهش اگه باختی مفت نباخته باشی.

راستش اینروزهام راحت نمیگذره، چند روز پیش حنا و پریشان برام نوشتند که شاد نیستم، فکر کردم چرا شاد نیستم؟ یادم هست یکروزی توی وبلاگ از عطر برنج دم کشیده و صدای گنجشکها و لذت گلدوزی مینوشتم، هی مینوشتم آی آدما ببینید دلخوشیهای کوچک من رو، پس چرا شما خوشبخت نیستید؟ چرا از این همه نعمت که شما رو هم احاطه کرده لذت نمیبرید؟

چند وقته که به صدای ریختن چای تو لیوان گوش ندادم؟ بالاسر قهوه جوش نایستادم که کیفور شم از عطرش؟ به دقت به کتری استیل تمیز مامان که بخار ازش بلند میشه نگاه نکردم، توی چای دارچین و هِل و گل محمدی نریختم، اصلا چرا راه دور بریم همین چند روز پیش، که مارال مهمونمون بود باهاش بازی نکردم، چرا؟ مگه دلم برای بازی باهاش ضعف نمیرفت؟ 

ساده است، وقت ندارم، برنامه ام رو کیپ تو کیپ، ساعت به ساعت چیدم، بعد مقاله، فلان رمان، بعد رمان، طراحی، آبرنگ، خلاصه نویسی، شاغل بودن و دردسرهاش هم که جای خودش رو داره.

فکر کردم که خب منطقیه دیگه وقت ندارم، کلی هم دلیل آوردم که چرا وقت ندارم و هدفم چقدر برام مهمه و چه به خودم میبالم که هدف مشخصی دارم و راهم رو میشناسمو براش تلاش میکنم ولی بهونه اس، دارم لذت لحظه هام رو قربونی میکنم درحالیکه اصلا لازم نیست، با دلخوشیهای کوچیک و لذتهای بی دلیل گاه به گاه هم میشه به هدف رسید اصلا کیفش بیشتر هم هست.

ریشه داستان اینه که من عادت کردم یا شایدم یاد گرفتم که با سختی به هدف رسیدنه که افتخار داره، گوش من دختر روستا پر شده از داستانهایی که فلانی از فلانجا به فلانجا رسید از همون روستای کوچیک بی امکان خودمون، من یادم میره که قربانی نیستم.

یه روزی، یه جایی منم باید یاد بگیرم که میشه از مسیر هم لذت برد که اصلا اصل همون مسیره، باید وقتی به قله میرسی برای لذت بردن از اون همه ابهت جونی هم داشته باشی آخه.

اینارو مینویسم و هیچ نمیدونم که یادم میمونه یا نه فقط میدونم دارم  تلاش خودم رو میکنم و این تلنگرها واقعا لازمه.

 

 


 

دلم برات تنگ شده, عجیب و زیاد, دوست دارم زنگ بزنم و باهات حرف بزنم, مثل روزهای مترو, همون وقتایی که دوتایی از دانشگاه برمیگشتیم , تو از مترو پیاده میشدی تا نزدیکی خونه ما اومدی و دوباره برمیگشتی, یادته چقد حرف میزدیم؟ احتیاج دارم باهات حرف بزنم, بی پروا, درست مثل همونروزا .

گفتی مریم تو رفیق منی, میدونی آدم با رفیقش ازدواج کنه یعنی چی؟

گفتی عشق روزهای بیست سالگی.

آهای عشق روزهای بیست سالگی, همسر پرمشغله سی ساله امروزم, باهات حرف دارم, میشه مثل همون روزها نشست و باهات حرف زد؟ ثابت کردی که میشه ولی دل من چی؟ دل منی که امروز بیشتر از ده سال پیش عاشقته میتونه تمام بار غمش رو روی شونه های تو بزاره؟

 بزار برات بگم, امروز نیروی جدید گفت از من و سحر ناراحته همونی که هر چی فرآیندها رو براش توضیح میدم یاد نمیگیره, همونکه راهش خیلی دوره, بابا نداره و یکدفعه وسط ناهار میزنه زیر گریه, گفت ناراحت شده تو جمع بهش گفتیم بی دقت, آخه انگار قبل من سحر هم بهش گفته بود, از زنت ناامید نشیا یکمم تند گفتم, سحر پیام داد که مریم من وظیفه داشتم که دو ماه آموزش بدم اینبار برای آخرین بار همه چیز رو توضیح میدم پیام داد باهاش اتمام حجت میکنم, من جواب داده بودم که راهش دوره و شرایطش پیچیده اس باید درکش کنیم, 

پس چرا درکش نکردم؟ سحر گفت خب ما هم مشکل داریم همه دارند, من فکر کردم به مشکلات خودم و سحر,  من تو ذهنم دنبال طرح جدید آبرنگ بودمو سحر هم که تازه تازه داره عشق رو تجربه میکنه و اینروزها رو ابراست, ما چه میفهمیم از دغدغه های دختری که پدرش رو از دست داده و تو  بیست و شش سالگی یهو شده سرپرست خانواده؟

خیلی ناامیدت کردم نه؟ اگه پیشم بودی یه چیزی میگفتی که آروم شم که از این ناامیدی مطلقی که از خودم دارم دربیام یه چیزی شبیه اینکه جبران میکنم.

سطحی شدم, اگه پیشم بودی سرم رو تو سینه ات میگرفتی و میگفتی چرت و پرت نگو بچه, ولی شدم باورش که راحت نیس ولی شدم, شدم که امروز نشستم رو پل بازدید و به سحر و مریم گفتم که فلان دختر تو فلان جلسه رسمی وقتی در مورد علایق صحبت میشده از س. ک.س گروهی به عنوان فعالیت مورد علاقش اسم برده , سطحی شدم که تعریف کردم وگرنه به من چه ربطی داشت؟

میدونی از خودم ناامیدم و چه بده که آدمی که امید یه مردی مثل تو هست از خودش ناامید باشه, همسر تو بودن, همسر مرد اهل مطالعه و کتابخونی مثل تو بودن که امکان نداره وارد حاشیه بشه مسئولیت منو زیاد میکنه و خدا نکنه که آدم از خودش ناامید بشه.

از کجا رسیدم به کجا؟ داشتم از نیروی جدید میگفتم, عصری قبل اومدن سه تایی نشستیم دور یه میز ما از نیروی جدید عذرخواهی کردیمو بهش گفتیم اگه بخاطر مشکلاتش تمرکز نداره بهمون بگه که اون لحظه آموزش ندیم,

حس بهتری پیدا کردم؟ اصلا, گفته بودم شرایطت رو درک میکنم, منی که بابام بهترین وسایل موجود در بازار رو برای جهیزیه ام خریده, با مردی وصلت کردم که به هیچ نیازم نه نمیگه و الان که دارم تایپ میکنم دستام بوی نارنگی میده چه میفهمم از غم تو دختر.

گفتم درکت میکنم کمک خواستی بگو, دوست داشتی درد و دل کنی بگو, مرخصی احتیاج داشتی بگو.

دلم برات تنگ شده بیا تا فلاسک چای رو برداریم بریم توی یکی از همین پارکای پشت بلوک بشینیم و من همه اینا رو برات تعریف کنم, بیا تا بتونم کنار تو خودم رو ببخشم.

بیا, من کنار تو انسان بهتری ام.

.

 

 


راستش میل به خوندن این کتاب بعد از دیدن تئاترش که از نظر من فوق العاده و از نظر همسرم متوسط و شاید هم پایینتر از متوسط بود در من ایجاد شد، همسرم اعتقاد داشت که کشش کتاب در حدیه که چندین بار خوندتش و من حسابی کنجکاو شدم که این کتاب رو بخونم، البته هنوز هم معتقدم که تئاتر، تئاتر خوبی بود هرچند که تو اون دو ساعت بیست دقیقه خیلی از ظرافتهای کتاب رو به نمایش نذاشته بود.

.

نویسنده : داستایوفسکی

.

این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف (رودیا) را روایت می‌کند که به‌خاطر اصول  خود - کشتن فردی ستمگر برای نجات انسانهای دیگر _مرتکب قتل می‌شود. بنابر انگیزه‌های پیچیده‌ای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، پیرزن رباخواری که معمولا پیش او چیزی به امانت میگذاشته و پول ناچیزی دریافت میکرده  را همراه ش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می‌شود، می‌کُشد، _ البته او بنابر اصول خودش یک انسان بی ارزش یا به قول خودش یک پشه را کشته تا جماعتی را از او نجات دهد-

 او پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته می‌بیند و آنها را پنهان می‌کند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه راسکولنیکف هرکس را که می‌بیند می‌پندارد به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون می‌رسد. در این بین او عاشق سونیا، دختری که رودیا اتفاقی با پدر دائم الخمرش در کافه آشنا شده میشود- صحنه مکالمه پدر سونیا و رودیا در کافه یکی از جذابترین بخشهای کتاب است همان قسمتی که پدر سونیا به رودیا میگوید که دخترش کارت زرد _کارت سلامت فاحشگان_ دارد و چطور یک روز برای تامین غذای خواهر و برادر ناتنی اش به اصرار نامادری خود کاترینا- تن به فروش خود میدهد و بعد از اولین دریافتی درحالیکه صورت خود را در بالش فرو کرده و میگریسته کاترین پایین پایش مینشیند پاهایش را غرق بوسه میکند و پا به پایش میگرید.-

رودیا به اصرار سونیا که هرگز او را ترک نخواهد کرد به جرم خود اعتراف میکند به دلیل اختلالات روانی و نیکوکاری های سابقش با تخفیف روانه زندانی در سیبری میشود که سونیا البته او را همراهی میکند و آنجا به خیاطی میپردازد.

هزینه های خواهران و برادران خردسال سونیا توسط یکی از خواستگاران دنیا (خواهر رودیا که همراه مادرش برای سرزدن به برادرش به پترزبورگ سفر کرده است.)که فردی بسیار ثروتنمد بوده و بخاطر او و بخشش مالی که دنیا از آن امتناع میکند و در نهایت هم بعد از بخشش پول به آنها خودکشی میکند تامین میشود.

دنیا با یکی از دوستان رودیا ازدواج میکند و توسط سونیا برای او نامه مینویسد و مادرشان که گمان میکرده رودیا به سفر رفته در همین بی خبری تسلیم مرگ میشود.

داستان آنجایی تمام میشود که هفت سال بیشتر به حبس رودیا نمانده، هفت سالی که رودیا و سونیا برایشان هفت روز میگذرد.

راستش هنوز هم نمیدونم چطور میشه یک کتاب رو  خلاصه کرد طوریکه لذت خوندنش منتقل شه، مخصوصا کتابهای اینچنینی با شخصیتهای فراوان و داستانهای پیچیده ولی این کتاب سرشار از صحنه های فوق العاده اس.

 


شوهر آهو خانم اولین اثر علی محمد افغانی که در زندان نوشته شده است به زندگی سید میران سرابی و همسرش آهو خانم در سالهای کشف حجاب و کمی قبل و بعد از آن میپردازد.

سید میران سرابی خباز باشی معروف شهر و رئیس صنف نانوایان، مردی میانسال، جا افتاده و متدین است که حاصل زندگی اش با آهو خانم که زنی سی ساله و فربه  با موهای بلند مشکی که برای رسیدن سید به رفاه و مرتبه و مقام پا به پای او سالها در نانوایی تلاش و در زندگی قناعت کرده است ، چهار فرزند با نامهای کِلارا، بهرام، بیژن و مهدی است.

زندگی آرام آهو خانم از آنجایی دستخوش تغییر میشود که هما که زنی زیبا، طناز، دلربا و باریک اندام است برای خرید نان به دکان سید میرود و سید که شخصیت دست به خیری دارد بعد از شنیدن داستان زن که همسر اولش او را سه طلاقه کرده و دیدار دو کودک دوقلوی دلبندش را از او منع کرده به فکر کمک به زن و برگرداندن او به همسر اول یا پیدا کردن همسر مناسب جدیدی برای چنین ماهرویی میافتد.

در راستای همین نیت سیدمیران، او خیلی زود متوجه میشود که هما در خانه مطربها، آموزش رقص میبیند، همسر اولش او را برای خیانتی که با جوانک شوفر درشت اندام چشم زاغی به نام البرز کرده طلاق داده، البرز اورا به امانت به خانم مطربها گذاشته ولی بعد از چندی که البرز به دنبالش میرود با او همراه نشده و همانجا نزد مطربها میماند و شروع به آموزش رقص که در آن تبحر فوق العاده ای دارد میکند.

سید میران که شیفته ن باحجابِ باوقار است خیلی زود با این توجیه که همای بیست ساله گرچه فریب جوانکی را خورده، طلاق گرفته، با مطربها زندگی میکند و آموزش رقص میبیند ولی همینکه هنوز در جایی هنر خود را به نمایش نذاشته دلش سیاه نیست و راه برگشت دارد دل به دلبری های هما میبندد، خب البته این را هم بگم که هما هم برای دلبری کردن و نمایش رقص خود که مثلا اتفاقی بوده است زمانی که سید میران برای صحبت با مطرب به خانه آنها آمده کم نمیگذارد و در انتها نیز خودش با این عنوان که من کنیز آهو هستمو مگه من میتونم جای او را بگیرم به سید پیشنهاد صیغه میدهد.

سید با این دروغ که هما را طلاق داده اند و او به پیش نماز مسجد پناه برده و پیش نماز نیز هما را به او سپرده او را به خلانه خودش و در اتاق آبدارخانه میآورد و بعدتر به بهانه اینکه مشکل سه طلاقه بودن او و برگشتش به همسر اول را حل کند بدون اینکه قصد طلاق او را داشته باشد او را عقد میکند _ هما بر خلاف پیشنهاد خود زیر بار صیغه نمیرود_

از اینجا به بعد هما را داریم و آهو را که شوهرش روز به روز از او متنفر میشود و همسایگانشان را که اتاقهای همان خانه را اجاره کرده اند، دعواها و آشتی های دو هوو، مست و مدهوش و بی عقل شدن سید میران برای پری زیبارویش، خواسته های بی انتهای هما از سید بعد از ناکام ماندنش در بارداری از سید میران  از لباس و کیف و طلا و تخت جدید و ساعت بند طلا و. تا حدی که سید میران نم نم تمام دارایی خود را از دست میدهد، بدهکار عالم و آدم میشود و برای تامین هزینه های هما_ همان زنی که وقت دستگیری اش به جرم قاچاق بدو بدو پشت سر ماموران خودش را به او رساند و برای کیف قرمزش درخواست کفش قرمز کرد_ به قاچاق روی میآورد.

مساله قاچاق هر چند به ضرر سید میران ولی در نهایت حل و فصل میگردد ولی تیر آخر را سید زمانی میخورد که نانوایی اش از سر لجبازی یک مامور و به بهانه گرانفروشی آن هم در زمان قحطی نان یک ماه تعطیل میگردد و او همه انگیزه اش را برای زندگی از دست میدهد.

البته سید میران یک روز از سر یک تصمیم ناگهانی و عصبانیت از پوشش بسیار ناجور هما در خیابان بعد ازمساله کشف حجاب بعد از یک دعوا با هما و قهر او از منزل، تنها به محضر رفته و او را سه طلاقه میکند ولی هرگز از او دل نمیکند، همچنان با او میماند و مثل هر شب با هم مینوشند و خلوت میکنند ولی چون نمیخواهد که برای رفع مساله سه طلاقه بودن او را به عقد دیگری درآورد هرگز برای رفع این مشکل اقدام نمیکند.

دیگر نه دل و دماغ کار دارد و نه ماندن در کرمانشاه و هوای تهران به سرش میزند و از غیبت آهو که برای نگهداری فرزندان دوست سید میران به حصین_ از شهرهای اطراف_ رفته است استفاده میکنند و خانه و مغازه و طلاها و هر چه جنس باارزش در خانه دارند به پول نقد تبدیل میکنند و از همه دارایی ها برای آهو و چهارفرزندش فقط کمی پول نقد و یک نامه باقی میگذارند.

آهو که داستان را همان روز از خورشید خانم _یکی از همسایه ها که دوان دوان خود را به حصین رسانده - میشنود پا و برسرن  درحالیکه خورشید به دنبالش  میدویده خودش را به اتوبوس میرساند سید میران و هما را لحظه سوار شدن به اتوبوس غافلگیر توضیح نمیخواهد برای اولین بار از حق خود کوتاهی نمیکند، سید را با غیض سوار درشکه میکند و به خانه برمیگرداند، خورشید با نگاه به سید میران میفهماند که برو هما را برمیگردانم.

.

خورشید نفس ن به آهو گفت: نیومد خانوم، نیومد، شوهرش از من گله نکنه که کوتاهی کردمو اونو با خودم  نیاوردم خدا دیوونش بکنه این گیس بریده مثل اینکه اصلا دنبال همچین فرصتی میگشت که جابجا با مرد دیگه ای پیوند کنه و دیار  دیگه ای را بکوبه،من چه میدونم خدا میدونه شایدم از قبل نم کرده ای زیر سر داشته به من گفت به شوهرم بگو که بهشت دیگه به سرزنشش نمیارزه اگه منکه بیشتر از یک نفر نیستم به سوی سرنوشت نامعلوم برم بهتره تا او با چهار بچه نادون و دستگیرش، من آدم پوچی بودم اون تو این هفت سال پوچترم کرد با این وصف قبول میکنم عشق برای خودش حقیقتیه که کمتر اشخاص تا ته اون میرسند ، خورشید خانوم مشکل میدونم آهو منو حلال کنه اما هما جوونتر از اونیه که به این چیزا اهمیت بده تو این دنیا آنچه پیش آید خوش آید و تو آخرت هم هر چه باداباد.

 آره خانوم با این گفته لب خودشو پاک کرد خیلی خودمونی و بدون هیچجور شرمی از مسافرین و مردم بیکاره، جای خودش رو از عقب ماشین سواری به جلو پهلوی شوفر چشم کبود برد با دست برای من بوسه خداحافظی ایجو ایجوری فرستاد و تو لحظه پیش از روشن شدن چراغهای خیابون، مردک پا روی گاز گذاشت و ماشین حرکت کرد.

از این گفته ها مثل اینکه سید میران چیزی نمیشنید حالت محکومی را داشت در اولین لحظه ورود به سلول مجرد.

بالاخره اسید سر از دامان تفکر برداشت و گفت: من برای اون بودم اون برای کی بود؟ هااااااااااااااه.این سلیطه تتمه پول من رو که پهلوش تو چمدون گذاشته بودم برد، به جهنم ، بزار فقط از این شهر گورش رو گم کنه که چشمم به رخسارش نیفته، هرکار که میکنه خودش میدونه این پولم خرج راهش.

آهو خانم نمیدانست بخندد یا بگرید، بی شک گوشش عوضی نمیشنید در لحن شوهرش اگر نه هنوز محبت بلکه انسی دیرین موج میزد.


از خواب بیدار میشم, موهام رو چند دور میپیچم و زیر یه کلیپس بزرگ جمعشون میکنمو دو تا گیره طلایی دو طرف سر که به قول "نوشای سالِ بلوا" زلفهای دلبریم رو جمع کنم.

صبح جمعه است و منِ کارمند شانس این رو دارم که فردا هم تعطیل باشم, با اتود و دفترچه یادداشتم میرم آشپزخونه, پنجره رو باز میکنم تا خنکا به صورت مرطوبم بخوره و چای دم میکنم و لیست کارهام رو برای این دو روز میچینم.

زدن طرح زن بختیاری برای آبرنگم

تمرین طراحی

اتو کردن لباسها برای یک هفته

تمیز کردن برگ گلها

نوشتن خلاصه سال بلوا

شروع کتاب جدید

باید یک فیلم خوب هم انتخاب کنم که با یار ببینم و این کار رو میتونم در لیست لذت بخش ترین کارهای دنیا بزارم.

حالا هم با یه فنجون قهوه دمی خوش عطر اومدم که خلاصه کتاب سال بلوا رو بنویسم.

.

نوش آفرین نیلوفری که نوشا صدایش میزنند تک فرزند 17 ساله سرهنگ نیلوفری فرمانده سنگسر است که در خانه ای بسیار بزرگ در سنگسر با پدر و مادر و خدمتکار زرتشتی شان جاوید روزگار میگذراند.

سرهنگ نیلوفری که شیراز را با نیت دریافت رتبه ای از شاه ترک کرد و فرماندهی سنگسر را پذیرفت از غم نامه ای که نیامد و آرزوهایی که برای دخترش داشت و بر باد رفت نابینا شد و درگذشت, و داستان درست از جایی شروع میشود که نوشا و جاوید زندگی میکند برای التیام دردهایشان گهگاهی به باغهایشان در درگزین سر میزنند و در یکی از همین سر زدنهاست که نوشا به حسینا, جوان کوزه گری که برای پیدا کردن برادرهایش که از خانه جدا شده اند راه سنگسر را پیش گرفته و در آنجا ماندگار شده دل میبازد.

همه اش یک لحظه است, نوشا در کالسکه نشسته جوان قدبلندی را روی جلوی ساختمان شهرداری میبیند که دست در جیب دنبال چیزی میگردد_ که بعدها میفهمد درجستجوی گلهای یاس توی جیبش بوده تا بویشان کند_  و باد طره موهای روی پیشانی اش را به بازی گرفته.

عشق برای نوشا همانجا اتفاق میافتد.

عشق همانجا اتفاق میافتد او به حسینا دل میدهد و رفت و آمدهایش به کوزه گری حسینا شروع میشود ولی چندی بعد همسر دکتر معصوم میشود.

دکتر معصوم پزشک امراض داخلی خیلی زود تحت تاثیر زیبایی نوشا از او خواستگاری میکند و نوشا با اصرار مادرش و البته نه با زور بلکه بیشتر از روی سردرگمی و پاسخ منفی مادرش به حسینا و از روی بی اراده گی همسر پزشک معتبر شهر میشود.

همسر پزشک معتبر شهر میشود و زندگی اش را حرام میکند. اختلافات از آنجایی شدت میگیرد که دکتر معصوم کاملا اتفاقی به علاقه نوشا و حسینا پی میبرد و او را به جرم خیانت زیر باد کتک میگیردکاری که معمولا انجام میداده._صحنه فهمیدن این عشق یکی از بهترین قسمتهای کتاب است_ و آنقدر با قنداق تفنگ بر سر نوشا میکوبد که او تا چند روز بی حال و بی رمق بی آب و غذا روی تخت میافتد و دکتر معصوم خیلی زود شایعه میکند که جذام گرفته است و منشا این بیماری خطرناک واگیردار هم حسیناست که تا کشته نشود بیماری از بین نمیرود.

دکتر معصوم بالای سر نوشا گفت برایت یک خبر دارم حسینا را هم دار زدند و نوشا که در همه چند روز گذشته در تلاش بین مردن و زنده بودن است قلبش از حرکت میایستد.

نوش آفرین میمیرد, مرگش م میکند, سیاووشان _برادر گمشده حسینا_ را جای او دار میزنند, عالیه خانم مادر نوشا خیلی قبلتر از این داستانها هوش و حواسش را از دست داده, دکتر قصر سرهنگ نیلوفری را رها کرده و برای کار به اردبیل میرود و بعدترها مجنون میشود و معروف به دکتر دیوانه و بعدتر به دارالمجانین ورامین منتقل میشود.

.

داستان به همین سادگیها هم نیست, من از خیلی از شخصیتها و داستانهایش فاکتور گرفتم, از سروان خسروی و ماجرای برپاکردن دار, از میرزا حسن رئیس انجمن شهر, از مستر ملکوم, میربکتون شاعر, داستان نازو و همخوابگی اش با مردهای مختلف,دلتنگی های نوشا, عشق بازیهایش با حسینا پیش از ازدواج, داستان دختر پادشاه و مرد زرگر, گفتگوهای نوشا با خودش که عجیب دلچسبند, 

و حسینا که هیچکس از سرنوشتش باخبر نمیشود.

 

 


پودر نسکافه رو توی شیر گرم میریزم, کلاه سوایسرتم رو روی سرم میکشمو با ماگ مورد علاقه ام که عکس قشنگ خودم و همسرم روش چاپ شده میرم تو تراس, بخار از شیر نسکافه بلند میشه و من همزمان با مزه مزه کردنش به خیابون و ماشینا و آدما و درختها نگاه میکنم , به گنجشکهای لابلای درخت زیتون و کبوترا که خرامان روی سطح خیس خیابون قدم میزنن و پرستوها با اون دُم سبز تیره قشنگشون.

به امروزفکر میکنم به اینکه مرخصیم رو با صدای تماس تلفنی همکارم شروع کردم, به تا همین الانش که یکجورایی درگیر کارم بودم, عصبانی ام؟ ابدا, پذیرفتم که کارمندم حتی اگر توی مرخصی باشم و این پذیرش زندگیم رو آسون کرده.

پذیرفتم که بیشتر از این زمانی که برای کتاب و نقاشی میزارم نه در توانم که در شرایط زندگیم نمیگنجه,

یکجورهایی سرسازگاری دارم با خودم, دوست دارم مثل " نسیم" فرصت رو غنیمت بدونمو از چند روز تعطیلیم نهایت استفاده رو ببرم ولی مهمان داریم, پریزاد هم اینجاست پس فرصت فقط زمان خواب ظهر یا صبحها قبل از بیداریشون هست.میپذیرم.

باید بپذیرم که ادا و اصول همکارام در شرکتمون بیش از توانایی و تجربه من خریدار داره, میپذیرم که نمیتونم و نمیخوام شکل بقیه باشم و بهاش رو هم پرداخت میکنم,بهاش رو میپذیرم.

من بهای همه تصمیمای زندگیم رو میپذیرم و پرداخت میکنم.

.

نوشتن در کانال من رو در نوشتن در وبلاگ تنبل کرده, یکجورهایی نمیدونم خونه ام کجاست, به نظرتون حذفش کنم. 


ایستادم بالای سر شیرجوش, میخوام شیرنسکافه درست کنمو طرح آبرنگم رو کامل کنم, صبح, کلاس رفتنی حالم خوش نبود, ار بی دقتیها و سربه هوایی های خودم کلافه, مترو رو اشتباه سوار شدمو بعدش که گوشی رو تو کیفم گذاشتمو تصمیم گرفتم بیشتر حواسم رو جمع کنم و تو لحظه زندگی کنم و نذارم سطح انرژیم پایین بمونه, همون لحظه ای که خواستم به عنوان جایزه تصمیم جدیدم برای خودم لاته سفارش بدم, مسوول سفارش اسپرسو رو بهم تعارف کرد," وای خدای من گفتم اسپرسو؟ لاته میخواستم."

حال خراب از لحظه گرفتن اتود تو کلاس طراحی دود شد و رفت هوا, اون حس معذب غمگین که چیکار کنم که راه فرار از این منِ گیج چیه جاش رو داد به منی که دستان توانمند داره, خطوطش از قبل محکمتر شدند, شاگردهاش دوسِش دارند و به محض ورود به کلاس میدوان سمتش و بغلش میکنن.

حالا تو این لحظه که لب پنجره ایستادمو شیرنسکافه ام رو مزه مزه میکنم که رفتن به عروسی دخترعمه ام رو کنسل کردمو نگاهم به برج روبه رو و ماشینای تو اتوبانه حالا که فیلم خوب آخر هفته ام رو انتخاب کردم حالا که باد خنک عصر پاییزی صورتم رو نوازش میده با خودم و جهان در صلحم.

بابت حس عزیزِ عمیق این لحظه هزار بار شاکرم.

 


رفتم پشت میزتحریرم که مطالعه کنم, عواقب ناشی از کمردرد لذت مطالعه دراز کشیده, دویدن روی پله ها و نشستن بدون تکیه گاه رو ازم گرفته.

رفتم پشت میزتحریرم که مطالعه کنم اما دلم نیومد به جمع کردن بساط آبرنگ, شروع کردم به طرح زدن و رنگ ریختن.

حالم خوش نیست, ذهنم بدجوری درگیره, روز کاری بدی داشتم و یه بحث بدتر با همکاری که از جون بیشتر میخوامش.

البته نمیتونم کتمان کنم که حال خراب اینروزهام تا حد خیلی خیلی زیادی مربوط به هورمونهاست که کاش کمی مهربونتر بودند.

حالم خرابه نه از سختی کار, نه از همکار بد, نه از شرایط سخت و پیچیده و بی ثبات زندگی که از عدم توانایی خودم تو کنترل شرایطه, از اینکه اداره حالم دست خودم نیست اینکه میدونم تو شراط فعلی نباید بحث کنم ولی میکنم که نباید به فلان موضوع پیله کنم ولی میکنم که نباید اینجوری ثانیه های عزیزم رو هدر بدم که میدم که میدونم مسائل پیش پاافتاده نباید منو به هم بریزه که میریزه.

.

نیمه شب خسته از بندرعباس میرسه, خواستم بیاد دیدنم, باهاش حرف نزنم میمیرم.


نشسته ام تو کافه باروک, دقیقا کنار پنجره, همونجایی که میشه کتاب فروشی افق رو دید و تعداد عاشق های دست تو دست رو شمرد, چقدر عاشق دیده این خیابون به خودش خدا میدونه,

چایم رو مینوشمو با عذاب وجدان ناشی از اینکه هروقت پریزاد خونمونه تنهاش میزارم منتظر یار هستم.

این میتونه یه برش از جوونی باشه, من با یه لباس بافت سرخابی پناه آوردم به گرمای کافه و انتظار یارم رو میکشم با دلگرفتگی و عذاب وجدان ناشی از کنار پریزاد نبودن.

زندگی همینه دیگه تو نمیتونی همه دوست داشتنیهات رو در لحظه با هم داشته باشی و به نظرم لطفش هم تو همینه.

روزهای غریبی رو میگذرونیم, بزرگترین حس این روزامون دلتنگیه, یه هفته دوری و شلوغی و بدو بدو رو به امید یه آخر هفته آروم کنار هم تاب میاریم,

هرچقدر بگم همسرم سخت و فشرده کار میکنه کم گفتم, کاش این حجم از زحمت و مسئولیت پذیریش یادم بمونه, کاش بعدها به این روزها که برمیگردم یادم بمونه که وقتی از استرسهام حرف میزدم جای اینکه مثل بقیه قرص تجویز کنه دستهام رو تو دستهای زخم و زیلیش میگرفت و تو گوشم میخوند که درکم میکنه.

دستهای یه نویسنده هم مگه انقدر زخم میشه مرد؟نباید دستهای لطیف مردی باشه که دستش جز با قلم با هیچی آشنا نیست؟ 

مرد فنی من, مرد نویسنده من,چه بی تابانه میخواهمت.

این روزا یادم میمونه یار, اینروزا که با هم کازابلانکا دیدیم, گفتم" همین؟ تموم

شد؟ نباید کسی برای این خانومه سیگار روشن میکرد؟" خندیدی که وای مریم اون "مالِنا"ست این کازابلانکا.

کاش بیشتر بخندی, تو چرا انقدر کم میخندی؟

کاش این روزها که ملغمه ایه از اضطراب و دویدن و نرسیدن و بیم و امید, بیشتر بخندی؟, خنده ی تو دوره های اضطراب من رو کوتاه میکنه, شبیه همون قرصهایی که دوستاممیگن بخور و من نمیخورم.

 یادم میمونه که مسخره باز رو دیدیمو بعدش گفتی " حالم خوب شد"

که گفتی بیا میخوام برات کتاب بخرم.

که همون لحظه ای که داشتی باحرارت ازفلسفه کلاسیک و مدرن و فیلسوف های دوره های مختلف حرف میزدی من سرگرم ورق زدن کتابهای خردسالان بودم, دوباره خندیدی, " عزیزم".

این روزها که اکثرش رو سفر بودی, برام گردنبند ساخته شده از صدف آوردی, روزهای طراحی از هر چیزی که میدیدم, تدریس به بچه ها, تمرینای آبرنگ, پیاده روی های طولانی, باقالی خوردن تو پارک لاله و کافه های انقلاب.

روزهای دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی.

 


کتاب "هرس" پایین تخت افتاده بود و مدادها روی کاغذهای روی میز تحریرم پخش بودند وقتی که از خواب بیدار شدم, شانه زدن موهای نرم, هوای خنک بارونی, عطر قهوه و صدای خوابالود قشنگ یار, نوید یه صبح قشنگ ِ دلپذیر و یه روز کاری عالی رو میداد.

چیزی از شروع کار نگذشته بود که همکارم بابت حرفی ازم رنجید, مقصر بودم؟ صد در صد.

بعدتر که خواستم از دلش در بیارم حوصله و آمادگی نداشت, میدونی گاهی وقتها آدمها خواسته یا ناخواسته حرفی رو میزنن که طرف مقابلشون رو میشه یا عمیقا تو خودشون فرو میبره, همینه که باید از حرف زدن ترسید, باید فکر کرد, نباید یادمون بره که کلمات " بار " دارند,

بعد ذهنم درگیر مفهوم " مدیریت رابطه " شد, اینکه چقدر میشه آدمها رو, اون چیزی که واقعا هستند فارغ از اینکه ما فلان ویژگی اخلاقیشون رو دوست نداریم دوست داشت.

چرا ازهر آدمی, هر محیطی فقط شرایط مطلوب خوشایندش رو میخوایم و با هر رفتار سرد یا ناهنجاری بی که بدونیم تو دل و ذهن طرف مقابل چی میگذره اخمامون رو تو هم میکنیمو به خودمون حق میدیم.

اینروزها بیشتر از هر وقت دیگه ای سعی میکنم سازگاریم رو با آدمها و زندگی زیاد کنم نه که خودم رو نادیده بگیرم ولی حس آدمهای مهم زندگیم رو هم نادیده نگیرم و به حکم اینکه عاشق من هستند بی رحمانه قضاوت نکنم(چرا که آکاهی از اینکه شما به جون دیگران بسته اید و قهر و کم لطفیتون نفسشون رو میگیره به شما قدرت بی رحمی کردن میده).

خدایا برای بهتر شدن,بهتر دیدن و بهتر زندگی کردن چشمان من رو بینا کن و به بینش من وسعت و به انرژیم برکت عطا کن.

الهی آمین

.

هر نفس شکر

 

 


نام نویسنده: الیف شافاک (ترکیه)

.

"الا روبنشتاین"، دستیار ویراستار، همسر دیوید و مادر سه فرزند است که کتاب ملت عشق با نویسندگی "عزیز زاهارا" جهت مطالعه و ویراستاری در اختیارش قرار گرفته است.

اِلا که در زمان مطالعه کتاب ملت عشق با دختر بزرگترش سر مساله ازدواجش اختلاف نظر دارد و مخالف فرد انتخابی دخترش است با تماس با نامزد ژانت( دخترش) موجب دلخوری دختر و همسرش شده و از طرف آنها طرد میشود.

الا که زندگی شویی ناموفقی را تجربه میکند، طرد شدن از سمت دخترش نیز او را دچار ناامیدی میکند و الا با همان ناامیدی 

تحت تاثیر مطالعه کتاب ملت عشق  به " عزیز" ایمیل میزند و درد و دل میکند و در کمال ناباوری جواب دلگرم کننده ای از عزیز دریافت میکند.

الا و عزیز _که بعد از از دست دادن همسرش و گذراندن دوره های سخت بعد از آن بعد از آشنایی با گروهی صوفی، مسلمان و صوفی شده است _و به طور حرفه ای عکاسی میکند، خیلی زود به رابطه ایمیلی بین خودشان عادت میکنند ، عادتی که زندگی الا را تحت تاثیر قرار میدهد، اعتمادبه نفس از دست رفته اورا بازمیگرداند و جوانه های عشق را در دلش زنده میکند.

رابطه ایمیلی به نامه نگاری و بعد دیدار حضوری می انجامد.

.

داستان نوشته شده توسط عزیز با عنوان "ملت عشق" که الا را تاثیر قرار میدهد به زندگی شمس و مولانا میپردازد از زمانی که شمس به دنبال نیمه گمشده خود به قونیه میرود و بعد از داستان معروف برخورد شمس و مولانا در بازار و داستان شیدایی مولانا و در نهایت کشته شدن شمس.

داستان شمس و مولانا راویهای متعدد دارد از خود شمس و مولانا و فرزندانش تا " گل صحرا" که دختری ست که در .کار میکند تا سلیمان مست و نگهبانان قونیه و غیره که هر کدام داستان برخورد خود با شمس و مولانا را به نوعی روایت میکنند.

مولانا که بزرگ قونیه، صاحب مقام و ثروت فراوان و بی توجه به طبقه ضعیف جامعه است، پس از آشنایی با شمس و درخواست او، گل صحرا را در خانه خود میپذیرد به میخانه ها میرود و سماع میکند تا تاثیر شمس بر زندگی او و وصل کردنش به همه جامعه و نه فقط ثروتمندان و صاحبان مقام حفظ شود، کارهایی که لطمه های جدی به آبروی مولانا میزند و فقط مولاناست که میفهمد چگونه با اینکارها به دولت عشق وصل میشود.

.

الا بعد از دیدار حضوری با عزیز، به عشقش اعتراف میکند، همسر خائنش را ترک میگوید و با عزیز زندگی تازه پرعشقی را شروع میکند با عزیزی که بیماری سختی دارد در انتهای داستان میمیرد و طبق وصیتش در قونیه به خاک سپرده میشود.

.

شمس در طول داستان به چهل قاعده تحت عنوان " چهل قاعده ملت عشق" میپردازد که من از بازنویسی آن خودداری میکنم چرا که هم با یک سرچ ساده به دست میآید و هم قاعده هایی است که هر فردی کم و بیش در زندگی به آنها واقف است و برای دانستنشان نیازی به خواندی یک کتاب 400 صفحه ای نیست.

مساله دیگری که توی کتاب خیلی توی ذوقم زد برخورد عامیانه ای بود که با شمس و مولانا شده است، البته من هیچ علم ، آگاهی، و مطالعه ای در مورد مولانا ندارم ولی تصورم هم این نبود که مولانا شاعر معروف اعصار، شبیه ما فکر کند به چیزهایی فکر کند که ما فکر میکنیم یا حداقل در سطح ما فکر کند.

.

داستان برخلاف تبلیغات گسترده ای که برای آن شد برای مطالعه پیشنهاد نمیشود اگر خیلی میل به خواندنش دارید به نظر خواندن خلاصه و چهل قاعده آن کفایت میکند.


تاری دید و دوبینی؟ بله

سرگیجه های مکرر؟بله

بی حسی دست و پا؟ بله دائم سمت چپ

خب لازم نبود دکتر زیر ام آر آی سر و گردن و نوار عصب چشمم بنویسه مشکوک به ام اس که بفهمم احتمال این بیماری رو داده, سوال رو خودم پرسیدم؟ احتمال ام اس وجود داره آقای دکتر؟بله

.

اصرار همسرم برای انجام دادن آزمایشها بیشتر در اولین فرصت که فرداش بود نه برای روشن شدن تکلیف بیماری که برای دیوانه نشدن من بود.

از فردای اون شب همینقدر بگم که بالای ده تا بیمارستان رو سر زدیم تا بالاخره یکیشون بی نوبت وقت ام آر آی داد و همسرم انقدر برای پیدا کردن پزشکی که عصر پنج شنبه وی ای پی چشم بگیرد به مطبهای مختلف زنگ زد که شارژ گوشی و پاوربانکش هر دو تمام شدند.

فقط خدا میدونه چقدر برای اینکه آزمایشهام انجام بشه زحمت کشید چقدر سخت دوباره از متخصص مغز و اعصاب وقت گرفت جقدر هزینه برای نوار عصب چشم و دستها و پاها و ویزیت و ام آر آی کرد و چقدر همراهانه کنارم بود, اجازه داد با صدای بلند گریه کنم, عصبانی نشد, بی تاب نشد و هرکاری کرد تا روحیه ام رو حفظ کنم.

راستش هدفم از نوشتن این پست هم ثبت مهربونی و لطف بیش از اندازشه هدف تلنگر به خودم برای شاکر و قدردان بودنه.

.

از نتایج آزمایش همینقدر بگویم که اگر از دیسک خفیف گردن بگذریم خدارو صد هزار مرتبه شکر ام آر آی سر و گردن سالمه و این یعنی منتفی بودن بیماری ام اس ولی متاسفانه نوار عصب چشم نرمال نیست, عصب چشم چپ آسیب دیده و نوار باید مجددا تکرار بشه و این یعنی قبلا من یک حمله ام اس رو تجربه کردم و عصب چشم آسیب دیده.

.

فرق بین خوشبختی با خراب شدن همه آرزوهامون رو سرمون یک تار مو هست میبینید و من خوشبخت ترینم.

این پست باید خیلی مفصل نوشته میشد ولی راستش از توان و انرژیم خارجه و اگر جای ابهامی وجود داره باید بگم که خدارو هر نفس شکر با وجودی که نوار عصب چشم باید تکرار شود من مبتلا نیستم.

 

 


برای نوشتن خلاصه این کتاب با خودم خیلی کلنجار رفتم، به نظرم همه لطفش به کامل خواندنش است با آن لهجه قشنگ و دلنشین جنوبی.

کتاب بسیار روان و گیراست اصلا نمیشود زمینش گذاشت و با وجودی که روایت زندگی رسول است به طرز عجیبی نه است.

خواندن خلاصه این کتاب پیشنهاد نمیشود این کتاب را هم باید کامل خواند درست مثل جای  خالی سلوچ.، پس پیشنهاد جدی میدهم که از این پست بگذرید.

.

هرس

نسیم مرعشی

.

هرس داستان زندگی رسول است، که در دوران جنگ و پس از آن اتفاق میافتد.

رسول پس از مرگ پسرش شرهان، تلاش میکند که زندگی را دوباره به خانواده اش و به  نوال بازگرداند.

نوال، همسر رسول بعد از مرگ پسر خردسالش و پدر و پسرعموهاش و بعد از ویرانی خرمشهر، ویران است، ویران است

 و رسول نمیتواند بسازدش، برش گرداند به روزهای شاد خرمشهر، به روزهایی که نوال پشت پرده ای ها را گلدوزی میکرد و نرده های خانه پر بود از گلهای کاغذی.

مرگ پدر و پسر و پسرعموهایش نوال را به وحشت انداخته، باور نمیکند که ایران زمین هنوز هم مرد دارد باور نمیکند که زنها هنوز پسر میزایند و پسرها بزرگ میشوند و مرد میشوند حالا هرچقدر هم که رسول او را سوار ماشین کند و ببرد تا دسته دسته اتوبوسهای حاوی مرد و پسر را ببیند.

.

فکر نگه داشتن بچه سوم برای رسول نبود برای نوال بود، نوال که دو دخترش ( اَمَل و انیس)  را دوست داشت که همان دو تا برایش کافی بودند، نوال به امید فرزند پسر به نگه داشتنش اصرار کرد که گفت مادرت میگوید خوشگل شده ام این بچه پسر است که میخواهم ببینم مردها به دنیا می­آیند مگر نه اینکه دکتر دستگاه چرب سونوگرافی را روی شکمش کشیده  و گفته که فرزندش پسر است.

.

ماموریت رسول چهل روزه است البته قرار است قبل از زایمان نوال برگردد همون روز سفرش هم نوال در سونوگرافی دوباره میفهمد که فرزندش دختر است، رسول میرود و نوال این راز را در دلش نگه میدارد، رازی که اورا ناامید و آواره میکند در یکی از همین آوارگی ها و کوچه گردیها هم از یک درمانگاه سردرمیاورد و با پرستاری آشنا میشود.

.

فرزند پسری که نوال در آغوش میگیرد نوال را آرام نمیکند به او شیر نمیدهد و هر روز نوزاد را برمیدارد و به حاشیه شهر میبرد تا از دور دختری را ببیند که بعد از زایمان فقط دهان کوچکش را دیده و صدای گریه هایش را شنیده که شبیه گریه های امل و انیس بوده و مادرش او را زیر شیر آب بیرون خانه میشوید.

.

رسول گفت چرا با این نوزاد راه میافتی توی کوچه ها خوب هرکجا خواستی بگو خودم میبرمت، نوال نوزاد به بغل نشست کف پذیرایی و گفت دهنش خیلی کوچیک بود رسول آروم گریه میکرد اینجوری اَ.اُ، بعد ادای گریه کردنش را درآورد و تمام حقیقت رو شد.

.

فردای همانروز وقتی رسول با نوزاد برگشت و یک قلم و کاغذ جلوی نوال گذاشت و گفت آدرس دختره رو بنویس، نوال هنوز کف خانه نشسته بود و چادرش روی شانه هایش افتاده بود.

آدرس را که گرفت گفت برو نوال، برو و دیگه هیچوقت برنگرد و وقتی نوال پیچ کوچه را پیچید که برای همیشه برود رسول داشت از توی ماشین نگاهش میکرد.

.

و فقط خدا میداند رسول چه کشید چقدر فحش شنید و چقدر کتک خورد تا دخترش (تهانی) را پس گرفت، زن حاشیه نشین میگفت پسر را بده دختر را بگیر و مگر رسول میتوانست مهزیار را بدهد؟

.

مرگ تهانی رسول را کشاند به دارالطلعه، سرزمین خشک جنگ زده­ای که هیچ مردی درآن زندگی نمیکند، سرزمینی که ن بی مرد دور هم جمع شده اند و با شیر گاومیش و فروش صنایع دستی ساخته شده از نخلهای سوخته روزگار میگذرانند. سرزمینی که نوال تنها زن بچه دارش بود و برای نخلهایشان مادری میکرد، که زنها میگفتند بگذار بماند بگذار برای این خاک خشک مادری کند که ببین نخلهای سوخته تُک سبز از زیر ساقه هایشان بیرون زده لااقل یکسال

ولی آنچه  رسول را منصرف کرد نه خواهش ن، که پرده های گلدوزی شده پشت پنجره کوچک کلبه نوال و گلهای کاغذی حاشیه چهارچوب در بود، اینجا چیزی را به نوال داده بود که رسول بعد از خرمشهر دیگر نتوانست.

دست مهزیار را گرفت و به بزرگ ده گفت میرویم ولی دخترها را گهگداری میآورم به دیدنش.


کار دارم، زیاد خیلی زیاد، ولی میل کار کردنم نیست نه که میل کار کردنم نباشه ها نه ولی الان باید بنویسم، خودمو جستجو میکنم میخوام راستش رو بنویسم، حقیقت چیزی که هستم خیلی وقته دیگه اینجا اتفاقات تلخ زندگی رو سانسور نمیکنم، حالا هم نمیدونم حقیقت چیزی که تو منه نوسانها و حساسیتهای ناشی از به هم ریختگی هورمونهاست یا ذوق ناشی از تمرین سه ساعت طراحی دیشب، غم دعوای ناجور ظهر جمعه با همسرم یا خوشحالی همراهیش تو نمایشگاه شب همون ظهر.

ذوق دیشبم از صدای خر و پف مامان که قبلا نشنیده بودمو یادآوری خاطرات قشنگ خونه مامانبزرگم یا دستپاچگی از سوراخ شدن شوفاژ اتاق و خراب شدن طراحی هام.

ناامیدی و عصبانیت از خودم برای ترس ( بله ترس) از آدمای بی ارزش و خودخواه زندگیم یا دلضعفه از شنیدن شعر جدید پریزاد و " ای بابا" گفتنای مارال.

پیروز بود دیگه همون ظهر جمعه بعد از اون دعوای وحشتناک همسرم گفت باورت میشه داریم باارزش ترین سرمایه مون رو صرف این چیزا میکنیم، جوونیمون رو، بعد گفت با خودم هستم، خودش رو مقصر میدونست، مقصر بود؟ بله تا حد زیادی. خود من چی؟

بگذریم بیشتر نمیتونم بنویسم همین رو هم باید مینوشتم که برگردم به کار، دوست دارم ته این متن بنویسم تلخ نوشتم ولی تلخ نیستم دوست دارم از کتاب جدیدی که دارم میخونم بنویسم  از انگیزه هام از بیم و امیدم، تلاشهام ولی بمونه برای یکوقت دیگه یکی وقتی که این حریر نازک غم روی لحظاتم ننشسته باشه.


همسرم امشب شام مهممان ماست, برنج رو دم میزارمو زیر قورمه سبزی رو خاموش میکنم, قهوه رو خالی میکنم توی ماگم و میام سراغ کتابم, کتابم, دارم "سه شنبه ها با موری" رو میخونم.

خونه به طرز عجیبی آرومه و من تو سکوت و تنهایی و بوی خوب خونه اومدم بنویسم که چه حالم خوبه که چه تو این لحظه آرومم که چقدر منتظر همسرم هستم که دارم به فیلمی که قراره با هم ببینیم فکر میکنم که چقدر قهوه ام خوش عطره و چقد به این طعم تلخ داغ تو این سردی و بوی برف و زمستون احتیاج دارم.

دارم حرفای تکراری میزنم, همیشه دارم از دلتنگی یار و قهوه و گلدون و نقاشی و کتاب میگم ولی اینبار جنس آرامشم فرق داره, اینبار مثل دفعه های قبل از ناراحتیام نگذشتم که آرامش الان از دست نره, با همه وجود پذیرفتمشون, ناراحتیام رو سهمم تو ایجادشون رو دلیلشون رو.

آرامش این روزای من داره از شناخت به دست میاد شناختی که ابتره ولی دستم رو گرفته و راهنمام بوده.

خدا میدونه چقدر این روزها نوشتم, نوشتم, نوشتم که لازم نیست همه عالم و آدم رو راضی نگه دارم که انرژی وجودم چقدر محدوده که بابت مسائل کاری حرص نخورم گه فکر منفی نکنم.

که چقدر در رابطه با همسرم ناخودآگاهانه خودخواهم که چقدر همیشه اول خودم رو دیدم بس که همیشه الویت اولش بودمو فکر کردم خب درستش همینه, که من باید محور زندگی هر دومون باشم, که چقدر اشتباهم رو میشناسم که گذاشتم جلومو نگاهش میکنمو میخوام تکلیفم رو باهاش مشخص کنم.

که همسرم چه بزرگوارانه صبر میکنه که من بزرگ شم به بلوغ برسم که خودش هم داره برای بلوغ خودش تلاش میکنه.

چقدر این تلاشمون رو دوست دارم حالا تو بگیر گاهی باید یک چیزی این وسط بشه, قهری, سکوت آزاردهنده یا دعوای تندی, تا خطای یکی مشخص بشه که بگی اااااا پس نباید فلان حرف رو بزنم که از فلان رفتارم ناراحت میشه.

این شناخت از طرف مقابل, از خودم.

دارم راحت مینویسم دارم راحت تر مینویسم با خودم کمتر رودرواسی دارم نشسته ام قهوه ام رو مینوشمو آرامش متفاوت شیرینم رو در آغوش گرفتم.


بند محکومین نوشته کیهان خانجانی روایت محکومینی است که در بند محکومین زندان لاکان رشت و به واسطه گذشته خود دور هم جمع شده اند.

داستان توسط شخصی به نام زاپاتا که از بقیه زندانیان جوانتر و جرمش سبکتر است روایت میشود، و به روایت یک شب تا صبح زندان میپردازد که درب بند محکومین باز شده و دختری را روانه زندان میکنند.

این کتاب داستان کلی مشخصی ندارد و داستان اصلی همانی است که گفتم " یک شب درب زندان باز میشود و یک دختر را روانه بند محکومین میکنند، دختر( دختر ، دختر پسرنما، پسر دختر نما)یی که سرنوشتش برای زاپاتا و خوانندگان نامشخص میماند و فردا صبح آن شب هم از زندان خارج میشود.

آنچه این قصه را علیرغم زبانِ لاتیِ اغراق شده مصنوعی سختش برای من شیرین و خواندنی کرد داستان هر شخصیتی است که زاپاتا بعد از مواجهه با آن شخص در قسمتهای مختلف زندان روایت میکند.

در واقع زاپاتا با هر شخصیتی که مواجه میشود یا از کنارشان عبور میکند فصل ورق میخورد و داستان آن شخص روایت میشود. حکایاتی که با کلمه عشق آغاز میشود و به روایت داستان عاشقانه و در ادامه به نحوه زندانی شدن و جرمشان میپردازد.

عشق من دختر فامیل بود / عشق آزمان دخترهمسایه بود/ عشق بدلج زن‏جماعت نبود/ عشق عمو دو دخترش بودند / عشق یاسیا پرستار کُرد بود/ عشق یک‏نفس دختر رجُل‏ترین و منصب‏دارترین خانواده محل بود/ عشق افغان گلخمار بود/ عشق آخان مادرش بود/ عشق روباه دو چیز بود/ عشق لیلاج زن جنوبی ‏اش بود/ عشق شاه‏دماغ بیوه‏ای بود اهل کویر/ عشق پهلوان مادرجانش بود/ عشق رفیق ‏مهندس خواهرش بود/ عشق درویش، اول زنش بود/ عشق گاز دخترخوش ‏قیافه و ارث و میراث‏ دار ارباب بود.

داستانهای عاشقانه زیبایی که نشان میدهد چطور نی از دیارهای مختلف قلب زمخت ترین و بیرحم ترین مردان رو به تسخیر درآوردند.


بین من و تو, تو همیشه ادعای عاشقیت میشد یادته؟ من همیشه دست به سینه و مغرور وایمیستادم یه گوشه تا تو برای به دست آوردن دلم خودت رو به آب و آتیش بزنی.

تمام امروز که ازم بیشتر از هزار کیلومتر دور بودی به خودم پیچیدم.با بغض.با درد.با دلتنگی.

هنوزم فکر میکنی که تو عاشقتری؟


برای نوشتن خلاصه این کتاب با خودم خیلی کلنجار رفتم، به نظرم همه لطفش به کامل خواندنش است با آن لهجه قشنگ و دلنشین جنوبی.

کتاب بسیار روان و گیراست اصلا نمیشود زمینش گذاشت و با وجودی که روایت زندگی رسول است به طرز عجیبی نه است.

خواندن خلاصه این کتاب پیشنهاد نمیشود این کتاب را هم باید کامل خواند درست مثل جای  خالی سلوچ.، پس پیشنهاد جدی میدهم که از این پست بگذرید.

.

هرس

نسیم مرعشی

.

هرس داستان زندگی رسول است، که در دوران جنگ و پس از آن اتفاق میافتد.

رسول پس از مرگ پسرش شرهان در جنگ، تلاش میکند که زندگی را دوباره به خانواده اش و به  نوال بازگرداند.

نوال، همسر رسول بعد از مرگ پسر خردسالش و پدر و پسرعموهاش و بعد از ویرانی خرمشهر، ویران است، ویران است

 و رسول نمیتواند بسازدش، برش گرداند به روزهای شاد خرمشهر، به روزهایی که نوال پشت پرده ای ها را گلدوزی میکرد و نرده های خانه پر بود از گلهای کاغذی.

مرگ پدر و پسر و پسرعموهایش نوال را به وحشت انداخته، باور نمیکند که ایران زمین هنوز هم مرد دارد باور نمیکند که زنها هنوز پسر میزایند و پسرها بزرگ میشوند و مرد میشوند حالا هرچقدر هم که رسول او را سوار ماشین کند و ببرد تا دسته دسته اتوبوسهای حاوی مرد و پسر را ببیند.

.

فکر نگه داشتن بچه سوم برای رسول نبود برای نوال بود, رسول که دو دخترش ( اَمَل و انیس)  را دوست داشت که همان دو تا برایش کافی بودند، نوال به امید فرزند پسر به نگه داشتنش اصرار کرد که گفت مادرت میگوید خوشگل شده ام این بچه پسر است که میخواهم ببینم مردها به دنیا می­آیند مگر نه اینکه دکتر دستگاه چرب سونوگرافی را روی شکمش کشیده  و گفته که فرزندش پسر است.

.

ماموریت رسول چهل روزه است البته قرار است قبل از زایمان نوال برگردد همون روز سفرش هم نوال در سونوگرافی دوباره میفهمد که فرزندش دختر است، رسول میرود و نوال این راز را در دلش نگه میدارد، رازی که اورا ناامید و آواره میکند در یکی از همین آوارگی ها و کوچه گردیها هم از یک درمانگاه سردرمیاورد و با پرستاری آشنا میشود.

.

فرزند پسری که نوال در آغوش میگیرد نوال را آرام نمیکند به او شیر نمیدهد و هر روز نوزاد را برمیدارد و به حاشیه شهر میبرد تا از دور دختری را ببیند که بعد از زایمان فقط دهان کوچکش را دیده و صدای گریه هایش را شنیده که شبیه گریه های امل و انیس بوده و مادرش او را زیر شیر آب بیرون خانه میشوید.

.

رسول گفت چرا با این نوزاد راه میافتی توی کوچه ها خوب هرکجا خواستی بگو خودم میبرمت، نوال نوزاد به بغل نشست کف پذیرایی و گفت دهنش خیلی کوچیک بود رسول آروم گریه میکرد اینجوری اَ.اُ، بعد ادای گریه کردنش را درآورد و تمام حقیقت رو شد.

.

فردای همانروز وقتی رسول با نوزاد برگشت و یک قلم و کاغذ جلوی نوال گذاشت و گفت آدرس دختره رو بنویس، نوال هنوز کف خانه نشسته بود و چادرش روی شانه هایش افتاده بود.

آدرس را که گرفت گفت برو نوال، برو و دیگه هیچوقت برنگرد و وقتی نوال پیچ کوچه را پیچید که برای همیشه برود رسول داشت از توی ماشین نگاهش میکرد.

.

و فقط خدا میداند رسول چه کشید چقدر فحش شنید و چقدر کتک خورد تا دخترش (تهانی) را پس گرفت، زن حاشیه نشین میگفت پسر را بده دختر را بگیر و مگر رسول میتوانست مهزیار را بدهد؟

.

مرگ تهانی رسول را کشاند به دارالطلعه، سرزمین خشک جنگ زده­ای که هیچ مردی درآن زندگی نمیکند، سرزمینی که ن بی مرد دور هم جمع شده اند و با شیر گاومیش و فروش صنایع دستی ساخته شده از نخلهای سوخته روزگار میگذرانند. سرزمینی که نوال تنها زن بچه دارش بود و برای نخلهایشان مادری میکرد، که زنها میگفتند بگذار بماند بگذار برای این خاک خشک مادری کند که ببین نخلهای سوخته تُک سبز از زیر ساقه هایشان بیرون زده لااقل یکسال

ولی آنچه  رسول را منصرف کرد نه خواهش ن، که پرده های گلدوزی شده پشت پنجره کوچک کلبه نوال و گلهای کاغذی حاشیه چهارچوب در بود، اینجا چیزی را به نوال داده بود که رسول بعد از خرمشهر دیگر نتوانست.

دست مهزیار را گرفت و به بزرگ ده گفت میرویم ولی دخترها را گهگداری میآورم به دیدنش.


تظاهر جایز نیست حال این روزهای من خوب نیست شاید بدِ بدِ بد هم نباشه ولیخوب هم نیست. تمام فضای ذهنم رو جستجو کردم یک متن بلند بالا هم نوشتم از لحظات تلخ و شیرین روزهای اخیر, ولی بغض توی گلو و بی حسی ناجور پای چپم نشون میده زور روزای بد من این اواخر بیشتر بوده.

راستش نمیدونم هنوز هم باید بیام و بنویسم که توی همه این سختیها و فشارها  کنار همسرم ایستاده ام که همراهشم, همراهی که کنار لحظات خوب نابش روزهای پرتنش زیادی رو هم داشته.

نمیدونم میتونم بنویسم هنوز هم مصرانه پیگیر هدفم , پیگیر هدفهامون هستم یا نه بعد از این همه شبانه روز دویدن و نرسیدن؟

لابد میشه دیگه میشه که مامان چند روز پیش بهم گفت مریم همه این روزا میگذره که مریم سالها بعد به این روزهات میخندی که مریم انقدر فکر نکنید, خب شاید ما باید به حرف مامان گوش بدیم که مامان دو تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده.

باشه مامان من به حرفت اعتماد میکنمو منتظر روزی میمونم که به سختی این روزا بخندیم, به تنشهامون, فشار مالی, تحمل سوال همیشگی کی عروسی میگیرید, به سِری و بی حس شدن مدام پام.

من صبورانه منتظر روزی میمونم که به حال امروزمون بخندیم و بگیم چه دیوونه بودیم بابا. 


سه شنبه ها با موری اثری از میج البوم نویسنده و رومه نگار آمریکایی است که به طور تخصصی در حوزه ورزش فعالیت میکند.

کتاب به بیماری موری، استاد درس جامعه شناسی میچ میپردازد.

موری که در سالهای پیری متوجه وجود بیماری "ای ال اس "در خود شده و سعی میکند ماهای باقیمانده را به بهترین شکل ممکن سپری کند، هرآنچه را که پیش میآید بپذیرد و از اتفاقات ناشی از بیماری اش لذت ببرد.

شرح حال موری و دیدگاهش نسبت به زندگی و چاپ آن توسط یکی از دوستانش در یکی از ستونهای یک رومه محلی توجه کاپل مجری برنامه تلوزیونی پر مخاطب راه شب را بخود جلب میکند و استارت یک برنامه های مصاحبه با موری زده میشود.

میچ البوم، دانشجوی بسیار قدیمی موری که اکثر واحدهای جامعه شناسی و حتی پایان نامه اش در حوزه ورزش را با او داشته، خیلی اتفاقی آن برنامه  تلوزیونی را میبیند و یاد عهد به عمل نیامده اش در روز فارغ التحصیلی میافتد، یاد همانروزی که با لباس فارغ التحصیلی موری را در آغوش گرفته و قول میدهد که به او سر بزند.

قولی که در طول زمان و درگیریهای شدید کاری میچ فراموش میشود تا میچ خیلی اتفاقی درحالیکه روی کاناپه  نشسته و بی حوصله کانالهای تلوزیونی را بالا و پایین میکند استاد قدیمی اش را در تلوزیون میبیند،  همان استادی که عاشق رقص است و فارغ از جایگاهش همیشه زمان مشخصی از هفته را به کلوپ رقص میرود و بدنش را هرطور که دوست دارد حرکت میدهد، استادی که سه شنبه ها با او کلاس داشته و بعد از کلاس درحالیکه ساندویچ تخم مرغ آبپز میخورده درباره مسائل مختلف با هم گفتگو میکردند.

قرار سه شنبه های میچ و موری به یاد ایام قدیم بعد از آن برنامه تلوزیونی خیلی زود شکل میگیرد.

سه شنبه هایی که موری هر هفته بیش از هفته قبل تحلیل میرود و در نهایت هم کار به جایی میرسد که او بزرگترین ترس خود از بیماری اش در برنامه راه شب عنوان کرده " شستن ماتحتش توسط دیگران" مرحله ای که موری آن را میپذیرد، خود را کودک فرض کرده و سعی میکند از آن لذت ببرد.

مصاحبت میچ و موری نه از سر سرگرمی که تحت عناوینی است که میچ از قبل آماده کرده و به آن میپردازند که هر فصل کتاب را شکل میدهد عناوینی مثل " مرگ، هراس، پیری، حرص، خانواده، جامعه، بخشودن و زندگی معنادار"

کتاب با مرگ موری و رسیدن میچ به درک وسیعتری از زندگی پایان مییابد، درکی که دیگر زندگی اش را در کار خلاصه نکند بهتر ببیند، ببخشد و قدر داشته هایش را بداند.

راستش نمیتونم این کتاب رو یک کتاب فوقالعاده انگیزشی معرفی کنم، این کتاب هم مثل ملت عشق به مباحثی پرداخته که همه انسانها میدانند و رعایتش نمیکنند و خواندن این کتابها آنقدر محرک و انگیزه بخش نیستند ولی قسمتی از کتاب عمیقا من رو به فکر فرو برد که به نظرم ارزش نوشتن داره.

گفتم که موری به طرز عجیبی عاشق رقص است و فارغ از اینکه یک استاد بنام یک دانشگاه بنام است در کلوپها هرطور که دلش بخواد بدنش را تکان میدهد ولی همین مرد عاشق رقص در سن شصت سالگی_چند سال قبل از بیماری اش_ برای همیشه از این فعالیت دوست داشتنی اش منع میشود.

حالا خودتان را تصور کنید که بنا بر دلایلی شما را از فعالیت مورد علاقتون محروم کنند مثلا خود من بخاطر مشکل کمرم اجازه ورزش ندارم، غمگین شدم؟ کمی، اگر همین اتفاق در مورد نقاشی کشیدن پیش میاومد چی؟

و سخن آخر اینکه کاش قدر خودمون و توانایی ها و استعدادهامون رو بدونیم، کاش انقدر راحت و سرسری از لحظاتمون رو از دست ندیم قبل از اینکه زندگی باهامون سر ناسازگاری بگیره و باهامون نرقصه.

خواندن کتاب رو بیش تر از خلاصه های موجود توصیه نمیکنم.


باید از اینروزها بنویسم از شادیهای کوچک زندگی لابه لای همه بدیهاش، افزایش ناگهانی قیمت همه چی، دلهره مدام بیماری کرونا که ذهنت رو دائم سمت عزیزانت میکشونه، از خونه ای که هنوز نداریمو تاریخ نامشخص عروسی و لباس عروسهایی که با افزایش عصبی وزن من احتمالا هیچ کدومشون تنم نمیرن.

ولی باید بنویسم از حال خوش آخر هفته ای که گذروندم از مهمونی شاد دیشب، از اینکه این چند بار اخیر برنجهای من شفته نشده اند، مارال لابلای بادکنکها و شمعها و گلها جیغ و دستها و در غیاب ما یکساله شد و پریزادی که آجرهای رنگیش رو تو یک کیسه میریزه و درحالیکه ما رو ردیف میکنه در در قالب یک فروشنده مترو داد میزنه که  خانومای مختلف آجر دارم- ملغمه ای از چیزهایی که شنیده- و ما کارت عابر به دست ازش لگو میخریم.

از آخر هفته میگفتم بعد از کلاس خودم رو سپردم به دوش آب گرم، به آرامش خونه، به خیس کردن برنج و پختن عدس و درست کردن سالاد شیرازی و آماده سازی مقدمات قورمه سبزی برای شام فردا شب.

همسرم مهمانم بود ولی طفلکی معصوم من تا به پروژه دستش سرو سامون بده ساعت یک نیمه شب شد و ما غرق دیدن فیلم " داستان ازدواج" تعریف خلاصه کتاب " جایی که خرچنگها آواز میخوانند" و گرماگرم گفتگو به خودمون اومدیم و دیدیم که ساعت پنج صبحه.

جمعه هم با بارگذاشتن قورمه و سرخ کردن کوکوهای سیب زمینی و عطر بینظیر سیرشون که هنگام سرخ کردن خونه رو پر کرده بودن سپری شد. با تمرین گل آبرنگی و زدن طرح جدید و آرامش نابی که از حضور هم گرفتیم، از مصاحبتی لذت بخش، از ابراز نگرانیش برای سلامتیم، با چای هل و زنجبیل و عطر شیرقهوه

دیشب هم مهمان داشتیم، خاله و دخترخاله مورد علاقه امو حرفای دخترونه، از برق چشمهام هنگام صحبت کردن درباره یار، امید به آینده.

حالا هم نشستم پشت میزکارم بی توجه به هیایوی موجود توی اتاق و شایعه رسیدن کرونا به محل کارم تایپ میکنم به عصر عزیزم و گرمای قهوه و طرحی که قراره امروز شروعش کنم فکر میکنم، به برنامه ریزی توی ذهنم برای انجام دادن مرتب کارهام، به گلهایی که قراره همسر سبزانگشتیم برای بهار توی گلدانهای خالی توی خونه بکاره، به گلهای کوچک سفید گندمیم که اولین بار نشونش دادم که میدونستی گندمی گل میده؟ میدونست.

و با امید به بهاری که پیش روست.


جایی که خرچنگها آواز میخوانند نوشته دیلیا اوئینز جانورشناس و نویسنده آمریکایی است که از اطلاعات جانورشناسی اش به گونه ای درست و به جا در کتاب استفاده میکند طوریکه بر داستان مینشیند و خواننده را خسته نمیکند.

کتاب به زندگی کترین دنیل کلارک (کیا) دختری میپردازد که  در مردابی در حاشیه روستا زندگی میکند و در شش سالگی اش، مادرش او و فرزندان دیگرش را به دلیل کتک کاریها و اعتیاد به الکل و اخلاق بسیار تند پدرشان ترک میکند.

درواقع داستان هم از همین جا شروع میشود از همینجا که کیای 6 ساله مادر را میبیند که با چمدانی در دست و کفشهای پوست سوسمار مصنوعی اش که فقط در مهمانی ها میپوشیده در پیچ جاده گم میشود بی آنکه به عادت همیشگی برای او دست تکان بدهد.

از اینجا به بعد داستان به تنهایی های کیای 6 ساله میپردازد که چگونه خواهر و برادرهایش حتی جودی که نزدیکترین و محبوب ترین برادرش بوده و به او قایق سواری و جمع کردن صدف و راه های کانالهای مرداب را یاد داده یکی یکی خانه را ترک میکنند و او را با پدر سنگدلشان تنها میگذارند.

کیا خیلی زود راه و روش زندگی با پدرش را میآموزد که حرف نزند که به پر و پایش نپیچد هر دوشنبه چند سنتی را که پدر برایش روی میز میگذارد بردارد با پای به ارزانی فروشی روستا برود زیر نگاه سنگین آدمها بلغور و نان بخرد و برگردد تا برای خودش و پدر غذا درست کند پدری که هر چند موقت کمی با او خوب شد او را سوار قایق کرد و ماهیگیری یادش داد ولی او هم او را ترک کرد و کیا را در مردابی وسیع با حواصیلها و صدفها و مرغان دریایی تنها گذاشت.

کیا خیلی زود راه و رسم زندگی تنهایی در آن مرداب را هم آموخت که چطور صدفهای سیاه را جمع کند و زودتر از همه برای "جامپین " پیرمرد سیاه پوستی که دکه کوچکی قبل از روستا دارد ببرد یا ماهی های شکاری اش را دودی کند و به او بدهد تا در دکه اش برای او بفروشد، میآموزد که انزاوی همیشگی اش را با جمع کردن صدفها و پرهای پرندگان و درست کردن مجموعه زیبایی از آنها بگذراند.

در همین رفت و آمدها  هم درست همان وقتی که روزهای چهارده سالگی اش را میگذراند به پسری که مخفیانه روی کنده محل رفت و آمدش پرهای نایاب میزاشته دل میبازد، آه خدای من، حتی اگر یک بازی هم باشد دلچسب است بالاخره کسی هست که میخواهد با او حرف بزند، با دختر مرداب با روح سرگردانی که بچه های کوچک از او میترسند و بزرگترها مسخره اش میکنند.

پر بعدی را کیا میگذارد و این بازی تا آنجایی ادامه میبابد که کیا مچ پسر را میگیرد، "تیت" نزدیکترین دوست برادر محبوبش جودی، که قبلتر ها هم وقتی که فقط هفت سالش بوده و قایمکی قایق پدر را برای گشت و گذار برداشته گم شده بوده راه را در سکوت نشانش داده و بعدترها فقط گاهی او را در د قایقش در سکوت تماشا کرده.

تیت، پسری که مادر و خواهرش را درست روز تولدش درحالیکه برای خرید هدیه های او از خانه بیرون رفته بودند در یک تصادف از دست داده و با پدرش اسکاپر تنها زندگی میکند با حسن رفتارهایش اعتماد کیا را به دست میآورد به او خواندن و نوششتن یاد میدهد از دیدن مجموعه های بی نظیر صدف و پر و اطلاعات کیا شگفت زده میشود ، او را تشویق میکند کتابهای منبع خوب و نایابی برایش از مرداب و محیط زیست و انواع پرندگان هدیه میآورد و کیا با او برای اولین بار پیک نیک رفتن و داشتن کیک تولد را تجربه میکند، رابطه ای دوستانه و زیبا که تیت هرگز به آنن سوقصد نمیکند، حرمت آنرا نمیشکند و کیا را نمیترساند.

ولی خب تیت هجده ساله که حالا دیگر در رشته زیست شناسی از یک دانشگاه معتبر پذیرش گرفته به ناچار کیا و مرداب را با این قول که " چهارم ژانویه برمیگردم" ترک میکند و دیگر بر نمیگردد.

 کیا در نوزده سالگی مجموعه پرها و صدفها و علفها و. را بیش ار پیش گسترش داده با آبرنگ و رنگ روغنهایی که سالها پیش تیت برایش هدیه آورده نقش آنها را کشیده توضیحاتی در مورد آنها نوشته و یک آزمایشگاه کوچک خانگی برای خوش ساخته است و با همه اینها سرگرم است با کتابهایی که گاها از کتابخانه میگیرد و دوباره زیر نور شمع هایی که از جامپین خریده مطالعه میکند که با چیس آشنا میشود.

همه اش یک لحظه استف چیس با دو پسر و سه دختر دیگر که کیا نام آنها را " همیشه مروارید به گردن" " قد کوتاه مو دم اسبی" و " قد بلند موبوره" نامگداری کرده  برای پیک نیک به اطراف ساحل آمده اند، کیا کی و از پشت بوته ها آنها را میبند که توپ بازیشان به سمت بوته ها منحرف شده و چیس که برای بازگرداندن آن به طرف بوته ها دویده چشم در چشم چشمهای وحشی و کشیده و مشکی کیا میشود، لحظه ای مکث میکند ولی بازمیگردد و به بازیشان ادامه میدهد.

رابطه از همان جا شکل میگیرد از همانجایی که چیس با دوستانش برنمیگردد و با کیا هم کلام میشود، کیایی که راحت هم او را نمیپذیرد، در دیدار اول که به پیک نیک رفته اند دست درازی چیس را تاب نمی آورد و او را به شدت از خود میراند ولی چیس با عذرخواهیهای مکرر دل او را به دست میآورد و دل کیایی که را دلش ارتباط، محبت و دوستی و فرار از تنهایی میخواهد را به دست میآورد.

در یکی از این دیدارها که چیس و کیا در ساحل مشغول تماشای دریا هستند جلوی پایشان صدف نایابی میبینند که اطلاعات کامل کیا از صدف چیس را شگفت زده میکند چرا که و را یک کولی بی سواد میداند، کیا از آن صدف گردنبندی با بند چرمی دباغی شده برای خود میسازد ولی آن را به چیس میدهد و چیس تا روز مرگش آن را در گردن نگه میدارد.

در این میان تیت که در همه این سالها در رشته زیست شناسی تحصیل کرده و پژوهشگری موفق است به روستا بازمیگردد و بعد از شنیدن از رابطه چیس و کیا و با وجودیکه از فساد اخلاقی چیس آگاه است به آن احترام میگذارد و دورادور و با افسوس به این رابطه مینگرد رابطه ای که با خواندن خبر نامزدی چیس با همیشه مردارید به گردن در رومه محلی توسط کیا پایان میپذیرد، کیا حتی فرصت توضیح به چیس، پسری که به بهانه ازدواج به او دست درازی کرده و کیا خودش را در اختیار او گذاشته  نمیدهد و از دست او فرار میکند.

با ازدواج چیس، تیت سعی میکند خودش را به کیا نزدیک کند تا از او طلب بخشش کند برای چهارم ژانویه ای که به مرداب برگشت ولی هرگز خود را به کیا نشان نداد که نتوانست بین آن همه موفقیت شغلی و تحصیلی، کیا را انتخاب کند، که هرگز از فکر کیا رها نشد که دست از دوست داشتنش برنداشت که کاش او را ببخشد.

کیا با عشق و نفرت با تیت رو به رو شد اولین بار او را به شدت از خود راند و به سویش سنگ و گل پرتاب کرد ولی نم نمک او را به عنوان دوستی که به او خواندن و نوشتن یاد داده و کتابهای باارزش در اختیارش قرار داده پذیرفت ولی نسبت به بخشیدنش تردید داشت.

تیت با دیدن مجموعه جدید کیا در کلبه کوچکش به قدری شگفت زده شد که به او پیشنهاد چاپ کتاب داد و با ناشر مناسب وارد مذاکره شد تا جایی که اولین کتاب کیا که حاوی اطلاعاتی در مورد انواع صدفهابا ریزترین جزییات و تصاویری از نقاشی های او از مرداب چاپ شد.

روند پیشرفت کار کیا و نوشتن کتاب تا جایی جلو رفت که از او چند کتاب دیگر در زمینه های پرندگان و دیگر موجودات مرداب چاپ شد و هر کتاب فروشی معتبری یکی از آنها را در ویترین خود قرار داد و جامپین پیش از همه در دکه کوچکش

خب تا اینجای داستان، به زندگی کیا و چالشهایش برای بقا و رابطه های عاطفی شکست خورده اش و موفقیتهایش پرداختیم، ولی واقعیت این است که این کتاب اساسا یک کتاب پلیسی است که به مرگ چیس اندروز میپردازد که از بالای فانوس به پایین پرتاب شده و در دم جان داده است.

پای کیا آنجایی به دادگاه و زندان باز میشود که مادر چیس با کلی خجالت پیش پلیس از رابطه قدیمی پسرش با دختر مرداب پرده برمیدارد و میگوید روزی که برای گرفتن وسایل پسرش به پزشک قانونی رفته، گردنبند صدف هدیه دختر را به او نداده اند چون اصلا چنین گردنبندی به گردن نداشته درحالیکه چند ساعت قبلش شام را نزد آنها خورده و او گردنبند را در گردن پسرش دیده است، مخصوصا که چیس بعد از تاهل نیز سعی کرده با کیا رابطه داشته باشد و این امر موجب درگیری شدید آنها و کتک خوردن کیا جلوی چشم ماهیگیرانی شده بود.اینجای داستان کیا بیست و چهارساله است.

از اینجا به بعد داستان را کاملا پلیسی میگذرانیم(در کتاب یک فصل در میان به زندگی کیا و به مرگ چیس پرداخته است)، کیا دادگاهی میشود وکیل معروف پیری وکالت او را بر عهده میگیرد و از این موضوع که کیا در روز مرگ چیس دو روز کامل را به دعوت ناشرش به شهر رفته و در محل واقعه نبوده استفاده میکند تا او را نجات دهد.

دادستان نیز از اینکه سایه ای چون کیا در نیمه شب توسط ماهیگیران دیده شده و او این فرصت را داشته که از هتلش خود را به فانوس دریایی برساند مخصوصا که راهها و کانالها را به خوبی میشناسد و چرا در هتلی که ناشرش درنظر گرفته اقامت نکرده بلکه در هتل نزدیک اتوبوسرانی اقامت کرد او را مجرم نشان دهد و در نهایت با شهادت راننده های اتوبوس که او را برای برگشت سوار نکرده بودند و رد شدن تغییر قیافه و در میان اضطراب تیت و پدرش، جامپین و همسرش و جودی برادرش که از طریق کتابهایش او را دوباره پیدا کرده و به مرداب بازگشته بیگناه خوانده میشود.

(کتاب چند نقطه اوج بی نظیر دارد محاکمه دادگاه یکی از آنهاست و من تا بیگناه خوانده شدن کیا نفسم را در سینه حبس کرده بودم)

کیا رابطه عاشقانه اش را با تیت در همان کلبه از سر میگیرد هر دو در آزمایشگاهی در همان حوالی مشغول به کار میشوند تا روزی که تیت بدن بیجان کیا را در قایقش روی مرداب در شصت و چهارسالگی پیدا میکند و برخلاف باورش تمامی روستا در تشییع جنازه اش شرکت میکنند.

در غروب روز خاکسپاری وقتی تیت به دنبال شناسنامه و وصیت نامه کیا میگشت جعبع ای را که در زیر چند پتو  پنهان شده بود پیدا کرد جعبه ای حاوی  شیشه خاکستر نامه مادرش که پدر به محض دریافت آن را سوزاند، شعرهایش که به اسمی ناشناس در رومه چاپ میشده و گردنبند صدف چیس را میبیند.

.

تیت مدتی پشت میز آشپزخانه نشست تا ماجرا را درک کند. او را مجسم کرد که سوار اتوبوس شب شده، با جریان آب پیش رفته و حواسش به نور ماه بوده است. در تاریکی با ملایمت چیس را صدا زده ، او را به عقب هل داده، سپس پای برج روی گل و لای چمباتمه زده، سر او را که مرگ سنگین کرده بوده، بلند کرده که گردنبند را پس بگیرد. بعد رد پاهایش را پوشانده و هیچ اثری از خود باقی نگذاشته است.

.

احساس میکنم اگر ننویسم که جودی تابلوهای نقاشی مادرشان را که تماما تصاویر فرزندانش بوده و  خالشان برایش فرستاده بود  و از افسردگی شدید مادر و مرگش خبر داد  به خلاصه نویسی ام خیانت کردم.

.

و تمام

 

 

 

 

 


بالش رو میزارم پشتم و تکیه میدم به کمد دیواری، با یه ماگ قهوه تلخ که عکس قشنگ خودم و یار روش چاپ شده، تنها ماگی که بعد از گرفتنش از یار توش قهوه میخورم وقتایی که تو خونه ام.

تو خونه نشسته ام لپ تاپ یار رو گذاشتم روی پامو دورکاری شروع شده، من به حجم کارام فکر میکنم سعی میکنم تو ذهنم منظمشون کنم، کارهایی که حقیقتا تا خود ساعت شش عصر من رو درگیر خودشون میکنن و من توی این ده روز کاری حتی فرصت نکردم ناهار بخورم.

حالا اما فارغ از کارهای زیادم اومدم از اینروزها بنویسم، اگه بخوام از این روزها بنویسم قطعا اسمش رو میزارم خودکروناپنداری.

فقط خدا میدونه که با این فکر که مبتلا هستم چند روزم رو حروم کردم و زندگی رو به خودم و دیگران سخت کردم، البته غریبه که نیستید چنان سرفه های خشکی میکنم که هیچوقت تو زندگیم تجربه اش نکردم.

بالاخره هم بعد از پیام دادن به مشاورم تصمیم گرفتم جمع کنم این بساط رو،حالا سه روزه که بساط استرس و خودکروناپنداری رو جمع کردم، دیروز به کارهای عقب مونده شرکت رسیدم و تا حد خوبی جلو بردم به یکی از همکارام که تسک جدیدی دریافت کرده بود و هیچ مهارتی توش نداشت کمک کردمو در جواب سوال دائمی اگر اشتباه انجامش بدم چی جواب دادم" کام آن خب اصلاحش میکنی ببین فلان کار من هفت بار اصلاحیه خورده" بعد دلم از مهربونی خودم روشن شد که ما اینروزا چه به مهربونی نیاز داریم به همدلی .

توی همین سه روز هم با همسر قشنگ مهربونم فیلم شیوع و سریال چرنوبیل رو دیدیم، همسرم تمام مدتی که همراه با سرفه گریه میکردمو میگفتم نباید از تو میخواستم که بیای خونمون که ببین چه خودخواهم کنارم بود برام شربت سینه خرید و حواسش بود که به موقع مصرف کنم، بخور اکالیپتوس و انواع دمنوشها، انقدر همراهانه کنارم بود که هنوزم که یادم میفته همزمان شکرگزار و شرمنده مهربونیاشم.

داشتم میگفتم فیلم شیوع رو دیدیم و چرنوبیل رو(البته چرنوبیل رو تا قسمت سه) باورتون میشه این اتفاق افتاده ؟ مثل هزار تا اتفاق سیاه دیگه که تو این دنیا افتاده مثل کوره های آدم سوزی مثل.

گاهی فکر میکنم همسرم راست میگه که من دختری ام که به طرز عجیبی فقط با خودم زندگی میکنم با خودم دفترهای یادداشتم، کتابهام، گلدونهام و قلموهای آبرنگم.

لابد راست میگه، راست میگه که انقدر تو خودمم که هر اتفاقی هر تاریخی هر فیلمی دوباره و دوباره و دوباره منو شگفت زده میکنه.

دیشب درست وقتی که سعی میکردم فکرای قشنگ قشنگ کنم، به اینکه برای فردا برنامه بچینم که کدوم کارهای شرکت رو انجام بدم که فصل سیزده صدسال تنهایی رو تموم کنم و فصل دوم فلسفه ترس رو، که شاید دوباره دستی هم به قلمو ببرم که بیایم و توی وبلاگ از صبح و نور و عشق و برنامه ریزی و مهربونی بنویسم افتادم به سرفه.

خب قرار بود استرس رو کنترل کنم و میکنم بلند میشم شربت سینه میخورم و سعی میکنم که بخوابم با فکر و خیال زندگی مشترک قشنگی که همیشه قبل از خواب بهش فکر میکنم به غذاهایی که خواهیم پخت، به فیلمهایی که خواهیم دید به مدادرنگیهای پخش شده ام روی میز کنار پنجره و بخار ملایم چایی که هر روز عصر جلوی یار میزارم.

به تولد سه سالگی پریزاد قشنگ قشنگ قشنگم و فکر خرید دوچرخه براش، به اینکه میبرمش فروشگاه و بهش میگم خاله خودت انتخاب کن و اون جای دوچرخه صورتی، دوچرخه آبی برمیداره یا نه شایدم خودم براش بخرم و بهش کلی بادکنک هلیومی وصل کنم و درست بعد از اینکه تو شادی و هلهله ما شمعها رو فوت کرد ازش رونمایی کنم.

یا کلاس تصویرسازی خودم، آره اگر خدا بخواد و عمری هم باشه کلاس تصویرسازی رو شروع میکنم و بالاخره دل میدم به این علاقه قدیمی.

بگذریم بریم که لابلای  ترس موهوم این روزها و گرفتن دمای دائم بدن و خشکی پوست و استرس  و تلاش برای کنترلش به بقیه زندگیمون برسیم.

راستی کتاب رومه نویس رو خوندم(اثر جعفر مدرس صادقی، از نویسنده های مورد علاقه من) که سعی میکنم اگر خدا بخواد امروز خلاصه اش رو بنوییسم.

 

 

 


"رومه نویس" دومین کتابی هست که من از "جعفر مدرس صادقی " خوندم، اولین کتاب "خاطرات اردیبهشت " بود، کتابی که یار آنوقتها که همسرم نبود هر شب یک فصلش رو برام میخوند و من از پشت خطوط تلفن غرق تصویرسازی و لذت میشدم.

هنوز صدای قشنگش تو گوشمه که که یهو وسط کتاب بهم میگفت مریم میدونی در مورد کدوم خیابون حرف میزنه و بعد از نه گفتن من میگفت "اااا چطور یادت نمیاد هفته پیش اونجا بودیم"

کتاب " رومه نویس" رو به اعتبار اسم "جعفر مدرس صادقی " برداشتم کتاب خوبی که بود ولی تجربه خاطرات اردیبهشت توقع من رو خیلی بالا برده بود که تو این کتاب نشد.

کتاب به روایت زندگی دو شخصیت اصلی میپردازد " بهمن و مینو" که بچه محل هستند و داستان را دوست مشترکی روایت میکند که تا تا پایان داستان نامش را نمیدانیم.

داستان از آنجایی شروع میشود که خانمهای محل طبق عادت سالیان دورشان در ورودی ساختمانها دور هم جمع شدند و صحبت میکنند که ناگهان میبینند که زنی ویلچر مادر مینو را هل میدهد و به آنها نزدیک میشود، اول فکر میکنند که پرستار مادرش است ولی با دیدن مینو که بعد از سالها از آلمان برگشته بهت زده میشوند.

.

بهمن پسری که ش زندگی میکند و پدرش را سالها پیش از دست داده است، کار مشخصی ندارد و به طرز عجیبی به رومه نگاری علاقه دارد.

 داستان هم به علاقه بهمن به رومه نگاری و وقایع زندگی مینو میپردازد که به زندگی بهمن گره خورده و نخورده.

بهمن به رومه نگاری علاقه ای عجیب دارد و دائما مشغول تهیه رومه است، تهیه رومه برای محل و نه حرفه ای و در سطح گستره، چیزی بیشتر شبیه بازی تا کار حرفه ای که بشود از آن درآمدی داشت در حد اینکه عروسی کی با کی است تیم فوتبال محل با کدام تیم مسابقه دارد نتیجه اش چه شده برنامه های مذهبی محل و.همه کارها را هم خودش میکرد مگر یادداشت سردبیر که راوی داستان -که او هم بچه محل و دوست مشترک بهمن و مینو است-انجام میداد و پخش کردن رومه ها بین خانه های محل که مینو انجام میداد و پولی هم برای چاپ رومه ها و سینما و گردش خودش با بهمن به دست میآورد.

با وجودیکه مینو فقط وظیفه ارسال گهگاهی رومه را به همسایه ها را داشت تمام روز را به بهانه تهیه رومه و مطلب با بهمن و در اتاق او میگدراند و گاهی هم شام را میماند و بهمن سر یک میز مینشینند و شام میخورند.

نه اشتباه نکنید با خانواده هایی روشن فکر و آزاد روبه رو نیستیم، مینو پدری سختگیر دارد که ابدا از ارتباط دخترش با بهمن اطلاع ندارد و همه زورش را میزند تا دختر پشت کنکوری اش بالاخره در دانشگاهی قبول شود مادر بهمن و مادر مینو هم ابدا این رابطه را به روی خود نمیآورند." چیزی که تو داستان به طرز عجیبی توی چشم میزنه اینه که با وجوودیکه بهمن و مینو از صبح تا شب رو با هم میگذرانند ولی هیچ رابطه عاشقانه ای از متن دریافت نمیشود در حدیکه وقتی مادر مینو میبیند که آنها گاهی در را در اتاق به روی خود میبندند و میگویند میخواهند روی رومه کار کنند حقیقتا باورم میشود که میخواهند روی رومه کار کنند."

تا اینکه پدر مینو چند باری آنها را با هم در محوطه میبیند و به مینو تذکر میدهد و با بی توجهی مینو روبه رو میشود ولی آنجایی از کوره در میرود و مینو را در خانه زندانی میکند و همه چیز را گردن بهمن میاندازد و به او و مادرش زنگ میزند و آنها را حسابی تهدید میکند که مینو برای بار دوم در کنکور رد میشود.

سه ماه پس از غیبت مینو و حبسش در خانه، بهمن همراه مادرش به خواستگاری مینو میرود بدون آنکه حتی به این کار اعتقادی داشته باشد، علیرغم برخورد مناسب پدر مینو، بهمن از پدر مینو پاسخ منفی دریافت میکند. درواقع پاسخی دریافت نمیکند فقط در سکوت کامل مینو تاکید پدرش بر ادامه تحصیل مینو را میشنود و دیگر از مینو خبری نمیشود تا روزی که مادر مینو به همسایه ها خبر پذیرش مینو را از دانشگاه هامبورگ اعلام میکند.

.

کتاب از بازگشت مینو شروع میشود از آنجایی که ن همسایه میبینند که آنکس که ویلچر مادر مینو را هل میدهد و میاید خود مینو است که به خاطر بیماری مادرش و هولهولکی بعد از دوازده سال برگشته است.

مینو، بهمن را که همچون گذشته کار خاصی نمیکرده و از حقوق پدر خدابیامرزش همراه روزگار میگذراند دوباره به صرافت رومه نویسی میاندازد، رومه هایی که چون گذشته هفته ای یکبار چاپ میشدند و مینو آنها را پشت درب خانه همسایه ها میانداخت، رومه نگاری جدید چندان دوام نیاورد همسایه ها هم از اینکه هفته ای یکبار یا هر دو یا سه هفته یکبار رومه ای رو پشت درب خانه هایشان ندیدند جا نخوردند چراکه رومه های جدید چندان طرفداری نداشتند.

کمی بعدتر بهمن غیبش میزند، هر چه همسایه ها سراغش را از مادرش میگیرند فقط به گفتن اینکه خبری ندارد اکتفا میکند و مینو براق به دیگران جواب میدهد چرا او باید از بهمن خبر داشته باشد.

تا روزی که مادر بهمن کارت عروسی مینو را به بهمن میدهد و میگوید که از محل فقط آنها دعوت شده اند که خیلی زشت است که نروند-مخصوصا که مادر بهمن و پدر مینو بعد از مرگ مادرش با هم حسابی بُر خورده اند و صمیمی شده اند-

خلاصه که بهمن با بی تفاوتی و بی انگیزگی که در کل داستان از شخصیت او برداشت میشود به اصرار مادرش یکی از کت و شلوارهای قدیمی پدرش را میپوشد، ماشین قدیمی پدرش را روشن میکند، دسته گلی میخرد که بوی بد میداده و یادش میرود که اسمشان را رویش بنویسند و راهی مراسم ازدواج مینو با پسرعمویش میشود.

همان پسرعموی ثروتمندی که در لواسان خانه دارد و دلداده قدیمی مینوست و ارتباطش را از وقتی که مینو به آلمان رفته با او شکل داده و مینو بعد از بهانه های واهی فراوان و عقب انداختنهای مکرر عروسی اش که معلوم نبوده چرا اینکار را میکند بالاخره به او جواب مثبت میدهد.

راوی با جزییات به عروسی مینو با پسرعمویش میپردازد که سالن پذیرایی شیک ولی حسابی گرم بوده، که بهمن از آن همه گرما خسته میشود و به حیاط پناه میبرد که وقت شام عروس و داماد به او میپیوندند و مینو در گوش بهمن میگوید که منوچ ( آقای داماد) پسر خوبیست ولی آنها مثل خواهر و برادرند و در گوش منوچ میگوید که از بچگی با بهمن بزرگ شده است.

.

مینو دیگر در محل دیده نمیشود و این فقط پدر مینوست که همیشه از مهمانی ها و بریز و بپشهای خانه لواسان مینو میگوید که چند ده خدمه جشنهای هفتگی اش را مدیریت میکنند و بعدها از طلاق مینو از منوچ میگوید و ازدواج او با پزشک مادرش که در خانه خودشان در زمان مجردی او را دیده است و اختلاف سنی فاحش دارند و از جشنهایشان میگوید و بریز و بپاشهای همیشگی.

در همین روزهاست که رومه در کل کشور کم کم طرفداران خودش را از دست میدهد و مجلات رنگی باب میشوند، در یکی از همین مجلات است که مینو به عنوان نویسنده چند کتاب و مترجم چند کتاب آلمانی مصاحبه میکند از علاقه اش به درست کردن رومه دیواری و بعدتر رومه های محلی میگوید، این مجله هم توسط پدر مینو به خانمهای همسایه میرسد و دست به دست میشود و دوستی قدیمی که این کار را با او یاد داده است.

داستان با جشنی در خانه زعفرانیه مینو تمام میشود همان خانه ای که پنجره های سراسری دارد و از یک طرف تهران را نشان میدهد و از سمت دیگر منظره کوه ها.

جشنی که با حضور سردبیران و اهالی رومه برگزار میشود، جشنی که بهمن در آن دعوت است با برخورد نه سرد و نه گرم مینو روبه رو میشود و افرادی را میبیند که قبلتر فقط اسمشان را شنیده و البته با آنها هم کلام نمیشود .و برای صرف شام هم به آنها نمیپیوندد و به آشپزخانه میرود و مردی را میبیند که روی صندلی پشت به درب نشسته و در تمام مهمانی از آشپزخانه بیرون نیامده و هربار که مینو هم به آشپزخانه رفت و آمد کرده درب را محکم پشت سرش بسته.

مردی با موهای بسته شده از پشت و کت و شلوار مرتب که همان راوی داستانمان است، همان راوی که اسمش را نمیدانیم و انتهای داستان تنها جایی است که به او پرداخته شده است، سر صحبت را با بهمن باز میکند و به او میگوید که قرار است با مینو ازدواج کند و حالا بهمن با او طرف است نه آن شوهر معتاد مفنگی اش و حالا بهمن باید دست از سر مینو بردارد( این درحالی است که در کل داستان حس نکرده ایم بهمن به دنبال مینو بوده است) ، راوی داستانی که در انتها میبینیم بعد از رفتن مهمانها در جمع آوری ظرفها کمک میکند.

مینو در مصاحبگی دیگر در مجلات همان حرفهای تکراری را بازگو میکند که چطور از بچگی به رومه نگاری و نوشتن علاقه داشته و دوستی قدیمی که اینکار را یادش داده ولی او را در گذشته نگه میداشته و خوشحال تست که با آلمان رفتنش از گذشته عبور کرده چرکه دوست هایی مثل آن دوست قدیمی هرگز نمیتوانند از گذشته عبور کنند چرا که فقط بلدند قربان صدقه آدم بروند ولی نه پول دارند و نه آینده


از کتابهایی که امسال با هم خواندیم:


آخرین سخنرانی (رندی پوش)
مردی در تبعید ابدی(نادر ابراهیمی)
عشق سالهای وبا(گابریل گارسیا مارکز)
شوهر آهو خانم (علی محمد افغانی)
جنایت و مکافات (داستایفسکی)
سال بلوا (عباس معروفی)
مهمانی خداحافظی (شیدا اعتماد)
ملت عشق(الیف شافاک)
هرس (نسیم مرعشی)
عشق روی پیاده رو(مصطفی مستور)
بند محکومین (کیهان خانجانی)
جایی که خرچنگها آواز میخوانند (دیلیا اویینز)
سه شنبه ها با موری (میچ البوم)
رومه نویس(جعفر مدرس صادقی)
صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز)
.
 


صبح ها را برای کنار کشیدن پرده ها دوست دارم، برای نور کج آفتاب که خودش را پهن میکند روی دیوار و گلها و فرشها،برای عطر قهوه و مزه مزه کردن طعم خوش گسش لابلای سر و صدای گنجشکها، راستی یادم باشد که پشت پنجره برایشان غذا بگذارم  صبحها را برای پخش کردن خودکارهای رنگی و برنامه ریزی روزانه دوست دارم، که  امروز سه داستان از سری داستانهای دکامرون میخونم، برادران کارامازوف رو شروع میکنم، رسیدگی به لباسها که دیگه حتی یکدونشونم اتو ندارند، خیال هم نکن که یادم رفته تمرین طراحی دیروز را انجام ندادی.

به پیشنهاد آنیسا هر روز صبح- تا بیست و یک روز سه صفحه- مینویسم،( آنیسا را که یادتان هست؟ آنیسای وبلاگنویس خودمان که الان در اینستاگرام فعالیت میکند.) یکجور تمرین است حتما باید بنویسی نه که تایپ کنی سه صفحه از هر چه که به ذهنت می آید بدون اینکه دستت را از روی کاغذبرداری، تمرین جالبی که فکر نمیکنی بتونی بنویسی ولی چیزهای زیادی برای نوشتن هست، راستش رو بخواید وقتی تمرین رو شروع کردم انتظار داشتم که نوشتن آرومم کنه ولی نکرد باعث شد بفهمم که چقدر خشم در دل من نهفته که چرا هیچ فکری به حال این خشم جمع شده نمیکنم، دقیقا جلوی چشمم آورد که از چه خشمگین و غمگینم که از چه چیزی میترسم راستش هنوز راه حلی برای مشکلاتم ندارم ولی خوشحالم که میشناسمشون.

دیگر اینکه این روزهای خانه نشینی بدون بر و بیا به ما خوش آمده، روزهای تنبلانه خوبی که دارد خستگی یک سال فشرده کاری رو نرمک نرمک از تن و جونم درمیاره، سعی میکنم اضطرابم رو نادیده بگیرم، به خودم قول میدهم که بعد از نرمال شدن اوضاع برای بی حسی و کبودیهای سمت چپ بدنم حتما به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کنم، به ورم چشم چپم دست میکشمو وعده یک متخصص خوب توی بیمارستان نور رو بهش میدم و به دلم وعده شروع زندگی مشترک رو، که سال دیگر سفره هفت سین رو خونه خودت میچینی، روز قبل عید میری باغ گل و سنبل میخری که روزهای شادی منتظرمونن اگه خدا بخواد.

الان هم باید بلند شوم و برنامه امروز رو مکتوب و شروع کنم.

راستی باید بیایم و خلاصه کتاب صد سال تنهایی را بنویسم ولی چطور خلاصه کتابی با آن همه شخصیت که نام همه آنها آئورلیانو ست را بنویسم؟

 


دوستان عزیز, مشاهده این حقیقت برای شما آسان است که هر عیبی ممکن است زیانهای بزرگی برای دارنده آن و حتی اغلب برای دیگران به بار آورد.

به هر تقدیر, در میان عیبهای ما آدمیان, به عقیده من, خشم و غضب بیش از همه عیبهای دیگر زمام اختیار ما را به دست هوی و هوس میسپارد و ما را با خطرات بزرگ مواجه میدارد, زیرا خشم چیزی به جز یک هیجان ناگهانی ناشی از مواجه شدن با مخالفت نیست که عقل را زایل میسازد, پرده ای تاریک به پیش دیدگان جان میکشد و آتش بغض و کینه در دل می افروزد.

خشم اغلب در مردان ظاهر میشود و در همه هم به یک اندازه نیست, لیکن به طور کلی بیشتر در نزد ن است که وقتی برانگیخته شد زیانهای هولناک یه بار میآورد.

أتش خشم در جان ن آسانتر شعله ور میگردد, با شعله های سوزنده تری زبانه میکشد و در برابر خود پایداری کمتری میبیند, و این خود جای شگفتی نیست, زیرا وقتی نزدیک در ماهیت اشیا دقیق میشویم میبینیم که آتش قهرا در چیزهای نازک و سبک زودتر در میگیرد تا در چیزهای زمخت و سنگین .

و اگر از این سخن من رنجش خاطری برای مردان حاصل نشود باید عرض کنم که ما ن لطیف تر از ایشانیم و بیشتر دستخوش هیجانهای دل میشویم.

 


امروز روز خوب آرومی داشتم، باوجودیکه شب قبلش دیر خوابیدم و صبحش هم نتونستم خودم رو قانع کنم که کمی دیرتر از خواب بیدار شم که حالا که قراره از خونه کار کنم ساعتها و مقررات تا حدی دست خودمه ولی باز استرس اینکه کاری دیر بشه یا مدیرم پیامی بده که نبینم راس ساعت نه با موهای مرتب بافته شده پشت میز تحریری بودم که از شب قبل لپ تاپ و دفتر و وسایلم رو مرتب روش چیده بودم، کار امروز سنگین بود, انقدر سنگین که وقتی ساعت نه صبح پشت میز نشستم ساعت 3 مامان خواهش کرد که بیام ناهار بخوریم، ولی روز آروم خوبی بود، روزی که من کارم رو دوست داشتم، اون بیرون هوا ملایم و مطبوع بود و عطر کوکوی خوشمزه مامان خونه رو پر کرده بود.

دو تا از کارهای مهم شرکت انجام شد و عصر وقتی گزارش کارها رو برای مدیرم فرستادم میدونستم که یه عصر آروم دلپذیر چهارشنبه در انتظارمه، یه عصری که کتاب جز از کل رو باز کردم، بالش رو تکه دادم به شوفاژ و سی و نه تا مدادرنگی فابرکاستلم رو برای علامت گذاری دورم چیدم ، و با یه لیوان داغ چای و صدای قطرات بارونی که میخورد به شیشه های پنجره ای که درست بالای سرم بود و من پایین پرده قشنگ تور آبیش تکیه داده بودم به شوفاژ نشستم پای کتاب، کتاب خوبی که اصلا دوست ندارم رهاش کنم. که هدیه عزیز یک دوست عزیز به مناسبت تولدم امسالم بود.

با خیال راحت بی فکر دنیایی که اون بیرون داره نم نمک نابود میشه تکیه دادم به شوفاژ و چایم رو جرعه جرعه نوشیدم، از همون اتاق به بابا سلام دادم و از تو آشپزخونه جوابم داد که از دکتر ادارشون برای سرفه هام شربت گرفته و من از احساس مسوولیت و اهمیتش خون توی رگهام گرم شد، از همون اتاق با همسرم تماس تصویری گرفتمو براش دست ت دادم، از همون اتاق گهگاهی بلند شدمو به آتیش بازی های جشن نیمه عزیز شعبان نگاه کردم و دلم برای همسرم هزاربار تنگتر شد که فردا دومین سالگرد قمری عقدمونه، برای پریزاد که اگه بود میپرسید کی این نورها رو روشن میکنه و من جواب میدادم عمو چراغی و اون میگفت میبریم ببینمش؟ و من قول میدادم که ویروسا که برن میبرمش.

روز آرومی که دلم از جمله " مریم میای شام میخوری مامان؟" هزار بار گرمتر شد، استرس اومد و رفت، فکر شیفتهای هفته بعد اومد و رفت، آمارها رو چک کردم و یک ساعت یک لایو خوب در مورد تصویرسازی دیدم و پیش خودم فکر کردم که چه خوب که یاد گرفتم آموزش صرفا تو انجام دادن کاری نیست گاهی تو دیدنه، گاهی تو شنیدن، فکر کردن و حتی شاید تو دراز کشیدن.

دلم نیومد امروز رو ثبت نکنم امروزی رو که اونجوری زندگی کردم که دوست داشتم که قلبم پر از عشق بود  که از سر و صدای پسربچه های شیطون طبقه بالایی حرص نخوردم و اذیت نشدم که فکر کردم الان نمیتونم توی ذهنم فضایی برای ناراحت بودن از اونها باز کنم که الان نمیخوام وقت و عمرم رو صرف ناراحت بودن کنم که اجازه دادم فکر ترسها بیاد توی سرم و بره که نگران همکارایی که از کرج میان سرکار و احتمال خطرشون باشم ولی بزارم که عبور کنند که از خودم برای گرفتن وقت آنلاینن مشاوره و شروع یک کتاب خوب ممنون باشم، که هنوز هم از نوشتن خلاصه صد سال تنهایی عاجز باشم که بوکمارک بسازم و وقت مطالعه از دیدن هنر کوچیک خودم ذوق کنم که فکر کنم حالا هر چی که میخواد بشه باید دم رو دریافت مگه نه اینکه تو کلیدر خونده بودم که "حالا که نمیدانیم فردا چه پیش خواهد آمد، همین دَم را چپاول کنیم ها؟"

 


با یک ماگ شیر گرم میام و میشینم تو اتاق، پایین تخت و لپ تاپ رو روشن میکنم، دوست دارم از الانم بنویسم از روزهای عزیز و عجیب سی و یک سالگی.

از امروزم که شیفت کاریم بود و من ماسک به صورت مسیر کوتاه خونه تا شرکت رو پیاده طی کردم، از روزهای ضدعفونی کردن هزارباره تمامی وسایل شرکت، از دلتنگی برای دوست میز سمت راستی و سمت چپی که هیچ کدوم نبودند، از صدای اسپری کردن الکل که هر جای خونه یا شرکت که باشی شنیده میشه از حرص خوردن از دست بعضی از همکارام، و بالاخره از الان، اون لحظه ای که هزار بار از دیشب تصورش کردم، عصر دلپذیری که میرسی خونه کارهای ضدعفونی و استحمام تموم میشه و با موهای تمیز خشک شده دل میدی به زندگی دومت، به عشق به نوشتن به نقاشی و به کتاب.

دارم سه تا کتاب دکامرون، جز از کل و برادران کاراماوف رو همزمان میخونم و به جرات برادران کارامازوف هرچند که در ابتدای اون هستم ولی یکی از بهترینهایی هست که دست گرفتم.

گهگاهی هم آبرنگ کار میکنم یا طرحهای ساده میکشمو با مدادرنگی رنگشون میکنمو پادکست گوش میدم و مدیتیشن میکنم، راستش اسم درستش مدیتیشن نیست اسمش تمرین تنفس هست که به خواست مشاورم برای کنترل اضطرابم انجام میدم، چراغ ها رو خاموش میکنم و شمع روشن میکنم و نیم ساعت تمرین تنفس میکنم- در این تمرین شما باید هفت ثانیه دم بگیرید دو ثانیه نفس رو در سینه حبس کنید و هشت ثانیه بازدم (728)، - تمرینی که من با چیدن شمع و پخش یک آهنگ ملایم حالت مدیتیشن بهش دادم.

بگذریم اومدم خلاصه داستان صد سال تنهایی رو بنویسم.(هشدار: مطالعه خلاصه کتاب پیشنهاد نمیشود لطفا اصل کتاب را بخوانید)

خب صد سال تنهایی نوشته گابرییل گارسیا مارکز که به زندگی بوئندیاها در شش نسل میپردازد از بهترین هایی بود که خواندم، کتابی که در آن تخیل به گونه ای شیرین در آن استفاده شده و کتاب رو تبدیل به  یک افسانه دلنشین و بدون هیچ پیچیدیگی فلسفی کرده. کتابی که در آن انقدر راحت زنده ها با مرده ها سخن میگویند و پرواز رِمِ خوشگله با ملافه ها آنقدر عادی تعریف میشود که انگار حوادثی هستند که هر روز با آنها سر و کار داریم.

همانطور که گفتم داستان به زندگی بوئِندیاها میپردازد که در راس آنها خوزه آرکادیو و همسرش اُرسُلا قراردارد که بعد از ازدواج و قتل مردی که به حاشیه های ناشی از عدم همخوابگی اورسلا با خوزه آرکادیو  به دلیل ترس ارسلا برای به دنیا آوردن فرزندانی با دم خوک به دلیل فامیل بودنشان دامن میزد از شهر محل ست خود برای رهایی از دیدن روح آن مرد کشته شده همراه عده ای از دوستان و آشنایان خود به مادو مهاجرت میکنند و در واقع مادو را پایه ریزی میکنند و صاحب سه فرزند به نام خوزه آرکادیو دوم، آئورلیانو و بعدها هم دختری به نام آمارانتا میشوند.

داستان از از جایی آغاز میگردد که سرهنگ آئورلیانو (فرزند دوم خانواده) در پای چوبه دار(البته در پای دیوار تیرانداری) به یاد کودکی اش میفتند به یاد آن زمانهایی که همراه پدرش به سراغ کولی های دوره گرد میرفته و آنها هر بار چیزی شگفت برای ارائه داشتند چیزی که هر بار ذهن خوزه آرکادئو پدر را به سمت یک ایده جدید میبرد ایده ای که برای آن وقت و انرژی بیشماری میگذاشت و در نهایت هم با شکست مواجه میشد. پروژه هایی که شکست مکرر آنها ارسلا را قانع میکند تا برای امر معاش به درست کردن آبنباتهایی با شکل حیوانات بپردازذ.

کتاب به بررسی تک تک شخصیتهایی که معرفی میکند از زمان تولد تا مرگ میپردازد و به نظرم این یکی از شگفتی های کتاب است چرا که چطور میشود این همه شخصیت خلق کرد و بعد با جزییات طوری به آنها پرداخت که نه تنها مخاطب را خسته نکند بلکه برای او کشش بالایی هم  داشته باشد طوریکه واقعا شخصیت اول داستان رو تشخیص ندهی و سرنوشت تک تک افراد کتاب مهم تلقی شود.

راستش نمیدونم تا چه حد در نوشتن خلاصه این کتاب موفق خواهم بود چطور میتونم از رقابت عشقی آمارانتا و ربکا بنویسم یا از هفده فرزند سرهنگ آِورلیانو که 16 تای آنها در یک شب کشته میشوند ولی تا آنجایی که بتوانم سعی خودم رو میکنم و البته قبل از همه اینها مصرانه و جدی پیشنهاد میدهم که مطالعه اش کنید، البته نوار هم چند نسخه صوتی از اون رو داره که نظرات خیلی خوبی برای فایلهای صوتی اون گذاشته شده.

بگذریم داشتم میگفتم کتاب از یادآوری خاطرات سرهنگ آِورلیانو شروع میشود درست از خاطراتی که پدرشان دست او و برادرش را میگرفته تا جدیدترین اکتشافات را از کولی معروف میانسالی به نام مِلکیادِس بگیرد و همه انرژی و پول خود را صرف اکتشافات بی پایه و اساسی بکند که عمرش را هدر و ارسلا را حرص بدهد مثلا با دیدن یک تکه یخ برای اولین بار به فکر تولید یخ بیفتد کاری که البته نوه هایش بعدها به آن جامعه عمل پوشاندند.

ملکیادس، کولی مورد علاقه خوزه آرکادیو پدر در سالهای پیری در خانه بوئندیاها ساکن میشود و به نوشتن کتاب رمزی میپردازد که رمزگشایی آنها در سالهای بعد تنها سرگرمی آئورلیانو سوم(که بعدها به او میپردازیم) میگردد.

خب داستان را از پسر اول ادامه میدهیم پسری که کمی گیج به نظر میرسیده و در دوران نوجوانی با زنی فالگیر به نام پیلار ترنرا همخوابه میشود و وقتی که خبر حاملگی او را میشنود همراه با کولی ها برای سالها از ماکاندو میرود و ارسلا بعد از ماهها تلاش برای پیدا کردن پسر بزرگترش دست از این تلاش برمیدارد و به بزرگ کردن پسر او میپردازد.

حالا که داریم در مورد پیلار حرف میزنیم باید بگم که او بعد ها از سرهنگ آئورلیانا هم صاحب فرزندی میشود و آغوشش همیشه به روی این خانواده و خانه اش برای کامیابی دختران و پسران جوان این خانواده باز بوده است.

سرهنگ آئورلیانو در دوره جنگ آزادیخواهان با سلطنت طلبها به جرگه آزادیخواهان میپیوندد و با جودیکه در همه سی و چند جنگی که در طی سالها داشته و سرگردانی همیشگی اش و حتی تا رفتن تا پای چوبه دار  در یک صبح زود در پای درختی در حالیکه در حال  بوده به مرگ طبیعی میمیرد. او که پس از مرگ همسرش در دوران جنگ در طی سالهای دور از خانه با زنهای زیادی همخوابه شده بود صاحب هفده فرزند میشود هفده فرزندی که نام همه آنها را آئورلیانا میگذارند پسرانی که یکی یکی سر از خانه بوئندیاها سر درمیآورند و آرسلا و آمارانتا نام آنها را همراه با نام مادرشان در دفترچه ای یادداشت میکند.

یکی از اتفاقات عجیب و بی نظیر داستان حضور دخترکی به نام ربکا در خانه آنهاست، ربکا که البته این اسم را اورسلا از روی اسم مادرش روی او میگذارد توسط گروه کولی ها به این خانواده واگذار میشود با توضیح کوتاهی از آنها که پدر و مادرش از اقوام دورشان هستند و به تازگی مرده اند و دختر را برای تحت سرپرستی قرار گرفتن نزد آنان فرستاده اند.

ارسلا هر چند که نتوانست این اقوام دور را به خاطر آورد ولی ربکا را همراه با صندوقی که خاکستر پدر و مادرش در آن بود پذیرفت، دختری که رو صندلی متحرک همراهش مینشست دائما انگشتش را میمکید و یواشکی خاک باغچه میخورد.

رقابت عشقی آمارانتا و ربکا در سالهای نوجوانی بر سر جوانی ایتالیایی به نام پیتروکرسپی که بعد از خرید پیانو توسط اورسلا برای تنظیم و آموزش رقص به آن خانه میآید از بهترین قسمتهای داستان است.

آمارانتا و ربکا هر دو به جوان ایتالیایی دل میبندند و جوان به ربکا ، و آمارانتا تمام تلاشش رو میکند تا مانع ازدواج این دو نفر گردد، مرگ همسرسرهنگ آئورلیانو موجب میگردد که این عروسی حداقل برای یک سال به تاخیر بییفتد و آمارانتا که مرگ همسر محبوب برادرش که دختربچه ای بیش نبوده و همزمان با رسیدگی به کارهای خانه و پدرشوهرش که آن زمان برای جلوگیری از کارهای احمقانه ای که میکرده به درخت بسته شده بوده عروسک بازی هم میکرده را ناشی از دعاهای خودش میداند و برای همیشه به دستش روبان مشکی میبندد.

تاخیرهای پیاپی عروسی پیترو کرسپی و ربکا تا جایی به طول می انجامد که خوزه آرکادیو دوم (پسر اول خانواده) همراه با کولیها در شکل و شمایل ان دریایی به خانواده برمیگردد. در همان نگاه اول هم ربکا، نامزد خودش را در مقابل خوزه آرکادیو دوم که جوانی غول اسا بوده فقط یک جوجهضعیف میبیند و در همان شبهای اول هم با این برادر ناتنی هم خوابه میشود، ازدواج ربکا و خوزه آرکادیو دوم اورسلا را به شدت میرنجاند و از اینکه آنها به قوانین خانوادکی پایبند نبوده اند آنها را از خانه طرد کرده و آنها نیز در کلبه ای در حاشیه قبرستان زندگی خود را شروع میکنند زندگی که در آن صدای عشق بازی مکررشان در طول روز و صدای خرو پف و نفسهای بلند خوزه در طول شب دائما آهمسایه ها را میآزرده.

از زندگی خوزه آرکادیو دوم و ربکا همین را بگوبم که خوزه آرکادیو دوم با گرفتن زمینهای مردم به زور و مجبور کردن آنها به زدن سند با این بهانه که مادو را آنها پایه ریزی کرده اند ثروتمند میشود و خانه ای زیبا در مرکز شهر بنا میکند و شبی هم در همان خانه به ضرب گلوله کشته شده و رد خونش خودش را تا زیر پاهای اورسالا میکشاند و ربکا بعد از آن گوشه نشین شده و هرگز در عموم جز برای یکبار دیده نمیشود.

قلب پیترو کرسپی با این کار ربکا میشکند جلوی پای اورسلا زانو میزند و چون بچه ها میگرید ولی نمنمک توجهش به آمارانتا که آرام در گوشه ای از حیاط مینشسته و گلدوزی میکرده جلب میشود، آمارانتا برای درخواست ازدواج پیترو بسیار صبر میکند ولی بعد از این درخواست به او پاسخ منفی میدهدو پیترو بعد از تلاشهای ناموفقش برای جلب نظر آمارانتا در اسباب بازی فروشی لوکسش که وسایل آنرا از ایتالیا میآورده خودکشی میکند. آمارانتا بعد از پیتروکرسپی به دیگان خواستگارانش هم جواب منفی میدهد و هر چند عشق بازی های کوچکی با یکی از برادرزاده هایش که فرزند پیلاترنرا بوده و آمارانتا او را بزرگ میکرده داشته ولی تا زمانی که مرگ به سراغش می آید و از او میخواهد که کفنش را بدوزد و روزی که دوختن کفن تمام میشود برای گرفتن جانش به سراغ او خواهد آمد روبان مشکی اش را به نشان عزا و باکرگی دور دستش نگه میدارد.

داستان با سرنوشت نسل ششم خانواده پایان میابد آنجایی که آئورلیانا سوم و آمارانتا اورسلا-آمارانتا اورسلا یک نام و متعلق به یک فرد است- (از نسل ششم خانواده) در حالیکه خاله و خواهرزاده بوده اند و با وجود شوهردار بودن آمارانتا اورسلا به هم دل میبازند و فرزندی با دم خوک به دنیا میآورند.

فرزندی که موجب خونریزی شدید مادرش و مرگ وی میشود. و آئورلیانا سوم فرزند دم خوکی اش را همراه با زن مرده اش با حال تاسف و گریه دور شهر میچرخانده و در نهایت به منزل اجدادی خودش برمیگردد همان خانه ای که تمام نسلهای بوئندیا در آن زیسته بودند .

آئورلیانا سوم در حالیکه روی صندلی گهواره ای روی ایوان نشسته میبیند که مورچه های سرخ که از خیلی پیشتر به جان خانه افتاده بوده اند فرزندش را با خودشان میبرند و او بی که بتواند و یا حتی بخواهد فرزندش را نجات دهد به سمت اتاق ملکیادس کشیده میشود و بالاخره راز نوشته های او را میفهمد " اولین آنها به درخت بسته میشود و آخرین آنها خوراک مورچه ها میگردد"

در همین لحظه طوفان سهمگینی در میگیرد و مادو را برای ابد نابود میکند طوریکه انگار هرگز وجود نداشته است.

.

دوستانی که محبت کردند و این حجم از نوشته رو خوندند باید من رو ببخشند که من بعضی از قسمتها مثلا نوشته ام یکی از اعضا یا نسلهای خانواده دلیلش این هست که به دلیل نسبتهای تو دو تو و اسامی شبیه من الان نسبت دقیق را به خاطر نمی آورم و کتاب را هم در دسترس ندارم، پرواضحه که من از اکثر شخصیتها فاکتور گرفتم  شخصیتهایی که مفصلا در کتاب به آنها پرداخته شده شخصیتهایی که زندگی و مرگ شگفت انگیزی دارند بنابراین همچنان پیشنهاد میشود که کتاب مطالعه گردد.

و دیگر اینکه من رو بابت اشتباهات نگارشی و دستوری موجود ببخشید راستش رو بخواهید خودم هم حوصله ام نمیگیره چنین متنی رو بخونم.

 

 

 

 


راستش دوست داشتم دیشب بنویسم، دیشب که بساط مدادرنگی ام روی تختی قشنگ گل گلی ام پهن بود و من داشتم همزمان با نقاشی داستان کوتاهی از بزرگ علوی گوش میدادم، دیشب که سر و صدای دوقلوهای طبقه پایین من رو با چای خوش عطر و رنگم کشوند پای پنجره، دو قلوها بغل باباشون روی روفرشی به پشتیهای بزرگ نرم تو ایوون پر از گلشون لم داده بودند و بی توجه به دیروقت بودن و درکی از اعصاب نداشته همسایه ها جیغ جیغ میکردند.

توی صدای خنده های بلندشون و خنکای شب قشنگ بهاری چایم رو نوشیدم و بساط مدادرنگیهام رو جمع کردم که برای خواب آماده شم.

صبح اما با استرس شدید از خواب بیدار شدم، چیز جدیدی نیست مختص این روزها نیست سالهاست که صبحها با استرس از خواب بیدار میشم، امروز دلیلش تو ذهنم جرقه زد، پنج شنبه گذشته مشاوره ام گفته بود که تحمل شرایط مبهم رو ندارم که شرایط مبهم بهم استرس میده که باید کم کم یاد بگیرم بگم که خب حالا ببینیم چی پیش میاد، که اگر این رو یاد بگیرم میبینم که خیلی هم اتفاق بدی قرار نیست بیفته.

دیدم چقدر این حرف درسته دیدم چقدر از اینکه دقیقا نمیدونم تو شرکت قراره چه اتفاقی بیفته از اینکه گاهی نمیتونم از حقم دفاع کنم و اینکه مساله ساده ای مثل شرح وظیفه نداشتم به من اضطراب و ترس میده.

از خونه میزنم بیرون برای کار، هوا قشنگ و ملایمه و من تا محل کارم رو قدم میزنم، زندگی کاری با ضدعفونی کردن تلفن و میز کیبورد شروع میشه، از کنار هم نشستن و اتاق شلوغ و تکرار مکرر این جمله که ما فاصله ایمنی رو رعایت نکردیمها.

داریم به این شیوه زندگی عادت میکینم، به رعایت کردن نصف و نیمه، به امید به نگرفتن بیماری به اینکه فکر میکنیم این اتفاق که برای ما نخواهد افتاد و امیدواریم که غافلگیر نشیم، شاید کمی خبیصانه باشه ولی قوت قلب از اینکه تنها نیستیم، همه به یک اندازه درخطریم و همه به یک اندازه در ریسک هستیم.

خوشحالم که زندگی به روال عادی اش برگشته، خوشحالم که میتوانم از محل کارم کار کنم و نه از خونه، تجربه دورکاری برای من خاص و شیرین نبود، استرس کاری اش هزاربرابر برایم بیشتر از زمان حضور بود.

حالا تا عصر شرکت هستم، بعدش هم دنبال پیشرفت خاصی نیستم، بی وقفه نقاشی نمیکنم از جدولهای برنامه ریزی مفصلم خبری نیست و هیچ نگران نیستم که زمانم هدر برود.

حالا با بچه های کلاس نقاشی سالها پیشم ویدیو کال میگزاریم، طرح های ساده مدادرنگی کار میکنم و سرخوشانه دنبال طرحهای آبرنگ میگردم ولی هیچ عجله ای ندارم تا یکی رو تموم کنم تا برم سراغ دیگری.

وقت زیادی پای پنجره و خیره به آسمون و پرنده ها میگذرونم و سی و یک سالگی داره به جونم مزه میکنه فارغ از اینکه اون بیرون ویروسی هست که عزم کرده دنیا رو نابود کنه، ویروسی هست که همه برنامه های ما برای اجاره یه خونه نقلی و شروع زندگی مشترکمون رو به هم ریخت، یه ویروس کوچولوی ناشناخته  که نمیزاره پریزاد بره پارک و مارال رو با ترس بغل میکنیم.

یه ویروس که داریم زندگی کردن باهاش رو یاد میگیریم، یه ویروس که لحظات عزیز زیادی رو ازمون ید و سبک زندگیمون رو تغییر داد ولی قرار نیست بزاریم که همه همه همه ی لحظاتمون رو نابود کنه.

همین.


سی و سه سالگی خودر ا چگونه میگذارانید؟

 

بچه که بودم یکی از خانمهای همسایه در سن سی یا سی و سالگی از دنیا رفت کوچیک بودم و دلیل گریه ههای بی وقفه مادرم، غصه خوردن و بیتابیش رو نمیفهمیدم همش میگفتم خب مامان سی سالش بوده میخواستی چقدر عمر کنه مگه؟ و حالا خوذم سی و سه ساله ام و اصلا باور نمیشه که چطور سی و سه ساله شدم چطور روزهای لیسانس و فوق لیسانس و عاشقی و نفرت و بازسازی رو پشت سر گذاشتم حالا یک زن سی و سه ساله ام با برادرم در یک ساختمان زندگی میکنم دختر کوچک چهار ساله اش مرا مامان صدا میکند و ثانیه ای ازم جدا نمیشود همسرم کمتر از یک هفته است که سرباز شده، خانه مان حیاطی زیبا دارد که رنگ دیوارهایش را بنفش کردیم و برایش چراغ و آلاچیق گذاشتیم.

خودم سرگرم نقاشی و موسیقی و خط و پروژه هایی که میگیرم و صدالبته مادری هستم، حواسم هست که چند بار دستشویی میروذ، در طول روز آب خورده یانه، جای کیک لقمه های نان و پنیر به خوردش میدهم و تلاشم برای علاقمند کردنش به شیر جواب نداده، هر کاری میکنم تکرار میکند مثل من و همزمان با من پشت میزتحریر مینشید و چیزهایی در کاغذ مینویسد، روی مبل مینشیند و طراحی میکند، صدای ماشین لباسشویی که بلند میشود میگویم دیدی مارال خانم چرخنده زیادی لباس خورده تهوع داره بدو کمکش کنیم، بعد لباسها را در میآوریم و و قلب خانم چرخنده را با گوشی دکتری اسباب بازی اش چک میکنیم.

زیر باران میرویم و دعا میکنیم و عصرها اگر من تهران نروم با هم قدم میزنیم برچسب و آدامس و شیر میخریم و شبها خواب که نه رسما بیهوش میشویم.

یک چیزهایی هست که هم دوست دارم بنویسمشان و هم نه، دوست دارم برای خودم بماند و نماند، نمیدانم چرا دارم مینوسم برای که مینویسم، قبلترها میگفتم شاید دختری باشد که بخواند حالا میدانم فرزندی نخواهم داشت شاید فقط بعدها آدرس این صفحه را به مارال عزیز زیبارویم بدهم، که ببیند و بخواند که ما روزگار خوشی با هم داشتیم، در حیاط دوچرخه سواری میکردیم به خانم جانجان غذا میدادیم و من هر روز برایش اسپند دود میکردم و او با زبان کودکانه اش میخوند که بریز چشم هیولا " بترکه چشم حسودا".

چند روزی هست که همسرم سرباز شده دلتنگ و بیقرار هستم ولی برای شروع این مرحله از زندگی خوشحالم چون میدونم همین که شروع شده و به لطف خدا آنطور شروع شده که مدنظر همسرم بوده کافی است و روزها که یکی یکی بگذرند هر روز که رد بشود  یک روز به کارت پایان خدمت نزدیک میشویم.

یکی از روشهایی که همسرم برای نوشتن یادم داده اینه که فکر نکنم فقط بنویسم بی وقفه بنویسم نشینم فکر کنم که چی میخوام بنویسم و با این روش من تا فردا صبح میتونم بنویسم از هزار و یک چیز ولی اجالتا تا مارال خوابه من برم یکم قهوه دم کنم و کمی به پروژه ام رسیدگی کنم که بعد از بیداری تقریبا امکانش نیست.

خدای خوبیها عزیزانم را به تو میسپارم و قدردان و شاکرت هستم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها