لب تاپ رو برمیدارم و با چای هِل و گل سرخ میام میشینم تو کافه، کافه ای که هیچکس جز من توش نیست، دختری که مانتوی قرمز خالدار پوشیده و انگشتر " عشق" انداخته، دختری که صبح به مدیرش پیام داده که یک ساعت دیر میاد سرکار و دو ساعت دیر اومده، دو ساعتی رو که باید کارمندی میکرده،سر حوصله موهاش رو گیس کرده، به گلهاش رسیده، جلوی اجاق بالا سر قهوه جوش ایستاده عطر قهوه رو با نسیمی که پرده آشپزخونه رو به بازی گرفته به ریه کشیده و دل داده به  صدای قشنگ گنجشکها ، قهوه اش رو جرعه جرعه نوشیده و کتاب خونده.

راستی گفتم کتاب؟؟؟ گفتم دارم کتاب " مرگ کسب و کار من است " رو میخونم؟؟؟؟با کتاب از طریق پیج نجمه آشنا شدم به اسم کتاب خیره شدم، به جمله خبریِ" مرگ کسب و کار من است" چقدر نامفهوم.از کتاب گذشتم اهل گروهی خوندن نیستم تا وقتی که کتاب رو تو کتابخونه همسرم دیدم، اسم کتاب دوباره توجهم رو جلب کرد، خب شاید باید بخونمش و خوندم_ تا انتها که نه چند صفحه ای به اتمام مونده - و چه عنوان برازنده ای.
کتاب برای من، برای دختری که تحمل شنیدن هیچ اخبار ناگواری رو نداره، وقتی صحبت بیماری مادر فلان همکار میشه میز رو سریعا ترک میکنه، هنوز به کودک راشیتیسمی فیلم " مغزهای کوچک زنگ زده" فکر میکنه و با سریالهای زرد و آبکی تلوزیون هم مثل ابر بهار گریه میکنه ، دختری که فکر میکنه زندگی همش صدای گوگوش و غنچه های رُز شناور توی لیوان چایی و فیلم دیدن با یارش و چرخ زدن تو شهر کتابها و سخت کار کردنهای دوتایی برای داشتن سقفی بالای سر هست سخت باورناپذیر بود.
فقط خدا میدونه که چقدر جا خوردم وقتی با همسرم در مورد کتاب حرف زدم و متوجه شدم نویسنده خیلی هم از قدرت تخیلش کمک نگرفته، لبه تخت نشستم و با حیرت پرسیدم اردوگاههای مرگ واقعا وجود داشتند، حقیقتا تمام مردها و زنها و کودکان لهستانی رو میسوزوندند، کودکانی که صورتهایی شبیه میمون داشتند؟*، و جواب شنیدم که گوگل کن و کردم و آه و فغان از نتیجه.
.
پنجره کنارم رو باز میکنم باد صورتم رو نوازش میکنه، درختهای کاج اون بیرون ت میخورن، ماشینها از ابتدای جاده کرج نمیدونم تا کجا میرن و من میزارم که گوگوش تو گوشم داد بزنه و وعده یه فصل تازه رو بده.
.
* اشاره به قسمتی از کتاب که مفصلا در موردش خواهم نوشت.
.
 
 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها