نشسته ام تو کافه باروک, دقیقا کنار پنجره, همونجایی که میشه کتاب فروشی افق رو دید و تعداد عاشق های دست تو دست رو شمرد, چقدر عاشق دیده این خیابون به خودش خدا میدونه,

چایم رو مینوشمو با عذاب وجدان ناشی از اینکه هروقت پریزاد خونمونه تنهاش میزارم منتظر یار هستم.

این میتونه یه برش از جوونی باشه, من با یه لباس بافت سرخابی پناه آوردم به گرمای کافه و انتظار یارم رو میکشم با دلگرفتگی و عذاب وجدان ناشی از کنار پریزاد نبودن.

زندگی همینه دیگه تو نمیتونی همه دوست داشتنیهات رو در لحظه با هم داشته باشی و به نظرم لطفش هم تو همینه.

روزهای غریبی رو میگذرونیم, بزرگترین حس این روزامون دلتنگیه, یه هفته دوری و شلوغی و بدو بدو رو به امید یه آخر هفته آروم کنار هم تاب میاریم,

هرچقدر بگم همسرم سخت و فشرده کار میکنه کم گفتم, کاش این حجم از زحمت و مسئولیت پذیریش یادم بمونه, کاش بعدها به این روزها که برمیگردم یادم بمونه که وقتی از استرسهام حرف میزدم جای اینکه مثل بقیه قرص تجویز کنه دستهام رو تو دستهای زخم و زیلیش میگرفت و تو گوشم میخوند که درکم میکنه.

دستهای یه نویسنده هم مگه انقدر زخم میشه مرد؟نباید دستهای لطیف مردی باشه که دستش جز با قلم با هیچی آشنا نیست؟ 

مرد فنی من, مرد نویسنده من,چه بی تابانه میخواهمت.

این روزا یادم میمونه یار, اینروزا که با هم کازابلانکا دیدیم, گفتم" همین؟ تموم

شد؟ نباید کسی برای این خانومه سیگار روشن میکرد؟" خندیدی که وای مریم اون "مالِنا"ست این کازابلانکا.

کاش بیشتر بخندی, تو چرا انقدر کم میخندی؟

کاش این روزها که ملغمه ایه از اضطراب و دویدن و نرسیدن و بیم و امید, بیشتر بخندی؟, خنده ی تو دوره های اضطراب من رو کوتاه میکنه, شبیه همون قرصهایی که دوستاممیگن بخور و من نمیخورم.

 یادم میمونه که مسخره باز رو دیدیمو بعدش گفتی " حالم خوب شد"

که گفتی بیا میخوام برات کتاب بخرم.

که همون لحظه ای که داشتی باحرارت ازفلسفه کلاسیک و مدرن و فیلسوف های دوره های مختلف حرف میزدی من سرگرم ورق زدن کتابهای خردسالان بودم, دوباره خندیدی, " عزیزم".

این روزها که اکثرش رو سفر بودی, برام گردنبند ساخته شده از صدف آوردی, روزهای طراحی از هر چیزی که میدیدم, تدریس به بچه ها, تمرینای آبرنگ, پیاده روی های طولانی, باقالی خوردن تو پارک لاله و کافه های انقلاب.

روزهای دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها